در سال 1337 در خانواده مجاهد بزرگ آیت الله سید مرتضی علمالهدی دیده به جهان گشود. از 6 سالگی به فراگیری قرآن پرداخت. وی بسیار اهل مطالعه بود. در دبیرستان با تشکیل انجمن اسلامی و سخنرانی فعالیتهایی خود را آغاز نمود. در سال 1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل خود را ادامه داد. در دوران دانشجویی علاوه بر تحصیل، در رشته تاریخ دانشگاه مشهد به تدریس نهجالبلاغه، عقاید و تاریخ اسلام میپرداخت. وی از مبارزان دوران ستمشاهی بود و در شهرهای مشهد، کرمان و اهواز فعالیت سیاسی انجام میداد و در سنین 14 تا 21 سالگی چند بار توسط رژیم ستمشاهی، زندانی و شکنجه شد.
از جمله اقدامات او در زمان طاغوت تشکیل سازمان موحدین بود، این سازمان با هدف مبارزه مسلحانه برای سست کردن بنیانهای رژیم منفور پهلوی، به دور از تئوریهای گروهها و سازمانهایی که مبنای علمی آنها از تئوریهای مارکسیستی نشات میگرفت، برنامههای خود را در تحقق بخشیدن فرامین حضرت امام (رحمه الله علیه) تنظیم نمود و حرکتی نو را از اواخر سال 1356 شروع کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو اولین شورای تشکیل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود. قبل از شروع جنگ وقت خویش را صرف امور فرهنگی مینمود. از اوایل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهی بسیجیان اعزامی از سراسر کشور به جبهههای نبرد را به عهده داشت. پس از گذشت دو ماه از جنگ نقطه حساس مرزی یعنی هویزه را برای خود انتخاب کرد و برای تشکیل سپاه پاسداران و سازماندهی عشایر عازم این منطقه شد.
او و جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه (16 دی ماه 1359) به دریای تانکهای دشمن که آنها را محاصره کرده بودند حملهور شدند.حسین پس از شهادت همرزمانش با فریاد الله اکبر، آخرین گلولههای باقیمانده آرپیجی را به سوی دشمن شلیک نمود و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با تمام شدن مهمات و تنگتر شدن حلقه محاصره، چون مولایش امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
خاطراتی از شهید
خاطره سید علی
روزهای ابتدای جنگ ، شبی تعدادی از بسیجیان طرح شبیخون به ارتش عراق را داشتند . ارتش عراق در اطراف اهواز بود . حسین وصیت نامه ای نوشت و به من داد . این برگه تاچندروز درجیب من بود . روزی مشغول مطالعه کاغذهای جیب خود بودم که ناخودآگاه نامه ی حسین را خواندم . حسین در وصیت نامه نوشته بود، به شاگردانم سفارش وتأکید می کنم که مطالعه نهج البلاغه را ادامه دهند.
لانه جاسوسی آمریکا
خواهر داعی پور می گوید :" سال 1358 یکی از خواهران اطلاع داد که استانداری خوزستان چند نفر خواهر پاسدار می خواهد . قرار شد من وایشان به استانداری برویم . منتظر ماشین بودیم که یک ژیان جلوی ما ایستاد وراننده با دوست من ، سلام وعلیک کرد وگفت :" شمارامی رسانم ." دربین راه راننده صحبت می کرد واز دولت موقت انتقاد می کرد .من ناراحت شدم .ایشان اصرار کرد که کجا می خواهید بروید . بااصرار فراوان سرانجام دوستم به ایشان گفت :" قصد همکاری با استانداری را داریم ". ایشان بلافاصله ماشین را حرکت داد وما را به ساختمان سپاه واقع در باغ معین اهواز برد ، در آنجا چند کتاب به من داد وگفت :" این کتاب ها را مطالعه وفیش برداری کنید ." مدتی بعد ، همان برادربه من گفتند :" برای انجام کار بسیار ضروری باید همراه ایشان به تهران بروم" ، به تهران آمدیم وبا هم به سفارت آمریکا ، که مدتی قبل توسط دانشجویان پیرو خط امام تسخیر شده بود ، رفتیم. ایشان با دوستان خودش در سفارت مذاکره کرد وقرار شد مدارک سفارت را در اختیار من قرار دهند تااگر مطالبی در رابطه با مدنی استاندار خوزستان ، پیدا کردم ، جمع آوری نمایم . حدود یک ماه من در سفارت بودم ومطالبی را پیدا کردم .آن برادری که در این خاطره از او یاد کردم ، سید حسین علم الهدی بود که در حماسه هویزه به شهادت رسید.
کلاس حج
سال 1359 جمعی از برادران عازم مکّه بودند ، حسین کلاس حج در قرآن ونهج البلاغه داشت . در کلاس بودیم که فردی در کلاس را زد واطلاع داد که عراق به فرودگاه اهواز حمله کرده است . حسین گچ را کنار گذاشت وبا خنده وتبسم گفت :" رفتن به حج ما هم حل شد ."
آقای سیدزاده
چند سال پس از شهادت سید حسین ، آقای سیدزاده که استاندار تهران بودند به منزل ما آمدند ودر آن دیدار که ازکانال 5 سیمای جمهوری اسلامی سخنان ایشان را ضبط وپخش نمود ، آقای سیدزاده فرمودند :" سید حسین در ظاهرشاگردمن بود ، اما در واقع اومعلم بود ومن شاگرد . " توضیح این که استاد سید زاده در زمان شاه از کرمانشاه به اهواز تبعید شدند ودبیر موفق ریاضی در دبیرستان های اهواز بودند.ایشان به حدی متین و خوش اخلاق بود که به زودی به عنوان دبیر محبوب دانش آموزان اهواز مشهور گشت سید حسین مدت چند سال شاگرد ایشان بود ، اما رابطه شاگرد ومعلمی کم کم تبدیل به رابطه ی دوستانه ی خیلی صمیمی شده بود .استاد سیدزاده پس از پیروزی انقلاب، سه دوره نماینده ی مجلس شورای اسلامی شد، سپس چند سال استاندار بندر عباس وچند سال استاندار تهران بود ، وسال 1375 دار فانی را وداع گفت.مسئول دفتر ایشان آقای "سرائی نیا " می گفتند :" آقای سیدزاده تاپایان عمر فقط حقوق معلمی خود را می گرفتند وبا همان حقوق ، زندگی بسیار ساده ی خود را می گذراندند ."
آقای مختاربند می گوید
ابتدای جنگ همراه برادر غیور اصلی ، محمد بلالی وجمعی دیگر از دوستان به نیروهای عراقی شبیخون می زدیم .
نهج البلاغه تاریخی
سید حسین در ضمن مطالعات نهج البلاغه متوجه شد که خطبه های این کتاب ارزشمند نظم تاریخی ندارد. مثلا خطبه ای که مربوط سید حسین در ضمن مطالعات نهج البلاغه متوجه شد که خطبه های این کتاب ارزشمند نظم تاریخی ندارد. مثلا خطبه ای که مربوط به اواخر خلافت حضرت علی (علیه السلام ) می باشد قبل از خطبه ای که در ابتدای خلافت بیان شده آمده است . به همین جهت سید حسین تلاش کرد با مطالعه ی اسناد تاریخی زمان بیان خطبه هارا پیدا کند وآنها را به ترتیب نماید. برای این کار جدولی تهیه نمود در یک سمت نام ماههای خلافت حضرت ودر طرف دیگر شماره ی خطبه ها را یادداشت کرد( نهج البلاغه تاریخی ایشان هنوز به چاپ نرسیده است.)
من در سنگر هستم
من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین ، کوچکى قبر و عظمت آسمان.
امشب پاس دارم
اولین گام
حدود سال 1351 بود که رژیم طاغوت با هدف به ابتذال کشاندن جامعه، اقدام به تشکیل یک مرکز بزرگ اشاعه فساد نمود و با دعوت از افراد مفسد و بیبند و بار کشورهای دیگر در قالب سیرکهای سرگرم کننده سعی کرد جوانان را از تفکر و تلاش برای آبادانی ایران و نجات خویش از ظلم ستمگران بازدارد و اندیشه آنان را منحرف سازد. در آن زمان که سید حسین که نوجوانی چهارده ساله بود، یکی از این سیرکها در اهواز برپا شد و او که پی به عمق این فاجعه برده بود، تصمیم گرفت مانع از تحقق اهداف رژیم گردد و جامعه را از این خطر بزرگ نجات بخشد. بدین ترتیب پس از بررسیهای دقیق، حسین و دوستانش عملیات نابودی لانه فساد را آغاز کردند. آنها ضمن مراقبت کامل از افراد، در ساعتی که سیرک تعطیل بود، آنجا را به آتش کشیدند. عمل متهورانه نابودی سیرک با موفقیت انجام شد و عوامل آن به کشورهایشان بازگشتند. این اولین مبارزه علنی حسین با رژیم طاغوت بود.
دشت سرخ
از آغاز مرحله دوم عملیات مدتی میگذشت و بیشتر یاران حسین پرواز کرده، حالا فقط او، قدوسی و حکیم مانده بود با شش موشک. تانکها هر لحظه نزدیکتر میشدند و دیوانهوار شلیک میکردند. تعداد سنگرها زیاد بود عراقیها نمیدانستند آنها چند نفرند و در کدام سنگر موضع گرفتهاند. دو تانک همزمان جلو آمدند، حسین با نگاه به قدوسی اشاره کرد که همراه با او شلیک کند و صبر کرد تا تانکها نزدیکتر بیایند. کلاهک تانک را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. اما صدایی از سنگر قدوسی نیامد. پیکر او در انبوهی از دود و غبار گم شده بود. حسین چفیه را به صورت نورانی قدوسی کشید، تنها موشک او را برداشت و به سنگر خود بازگشت. از دور حکیم را دید که موشکانداز و دو موشکی را که برایش مانده بود، برداشته، ازسنگر بیرون رفت. این بار تانکها شدت آتش را بیشتر کردند اما هنوز نمیدانستند چند نفر (رزمنده) دفاع از سنگرها را برعهده دارند چون آنها هر بار از یک سنگر شلیک میکردند. لوله تانک کمینگاه حکیم را نشانه گرفت و موج انفجار او را به هوا پرتاب کرد. حالا تنها حسین مانده بود و تانکهایی که هر لحظه پیش میآمدند. آخرین موشک را در موشکانداز گذاشت و همان تانکی که حکیم را به شهادت رسانده بود، و از همه پیشتر میآمد، نشانه گرفت. آتش دود از تانک بلند شد. اما تانک بعدی متوجه حسین گشته و به سمت او شلیک کرد. پیکر او به آسمان رفت و روحش را به آسمانیان تقدیم کرد. وقتی به زمین بازگشت چفیه صورت گلگون او را پو شانده بود. سکوت هویزه را فرا گرفت و شب به پابوسی دلیر مردان دشت سرخ آمد.
زیباترین لبخندها
صدای آشنای برادر آهنگران حال و هوای خاصی به مسجد جزایری بخشیده بود. سید حسین در کنار جولا نشسته بود و سینه میزد. اما فکرش در جای دیگری بود، «چند روز است که از آنها بیخبرم؟ نباید بگذارم این جنگ مرا از آنان غافل کند و بینمان فاصله بیندازد. آنها منتظرند.» از جا برخواست و به جولا اشاره کرد تا با او همراه شود. ازمسجد که خارج شدند و به سمت اتومبیل حرکت کردند، حسین گفت: «میرویم حصیر آباد» جولا نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت. به مغازه کبابی که رسیدند حسین از جولا خواست تا ماشین را نگه دارد و او خندید و گفت: «ما را باش که فکر میکردیم چه نقشهای کشیدهای، نمیدانستیم که برای شکمت برنامه داری.» وارد کبابی شدند و حسین ده پرس کباب سفارش داد. کبابها که حاضر شدند هر دو به راه افتادند. ذهن جولا سرشار از پرسش و تعجب بود. به کوچههای رنج کشیده حصیرآباد رسیدند. کوچههایی که مردمانش از مدتها قبل طعم محرومیت و فقر را چشیده بودند. حسین از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانهای حرکت کرد. در زد، در باز شد و پسر بچهای سرش را بیرون آورد. از لبخندی که چهره مغمومش را روشن ساخت، معلوم بود حسین را میشناسند. (سید) بوسهای بر پیشانیاش زد و بسته غذا را به او داد. جولا که پاسخ تمام سؤالهایش را در لبخند زیبای پسرک (پسر بچه) یافته بود قطرات اشک را از چهرهاش پاک کرد و اندیشید لبخند شیرین کسانیکه در خانه خود را به روی حسین میگشایند چقدر به زندگی انسان معنا میبخشد.
کتاب هایی درباره شهید
لحظه های آشنا
نویسنده: سید حمید علم الهدی
تعداد صفحات: 96
نشر:هویزه
مرکز پخش: تهران- میدان انقلاب- مسجد سید الشهدا- طبقه 5- واحد 8- موسسه فرهنگی شهید علم الهدی و شهدای هویزه
در این کتاب بیش از صد خاطره ی کوتاه و شنیدنی از زندگانی سراسر آموزنده شهید سید حسین علم الهدی ملاحظه میگردد.
نویسنده: شهید سید حسین علم الهدی
تعداد صفحات:
نشر: انتشارات بنیاد شهید انقلاب اسلامی
این کتاب در دوبخش تنظیم شده است:
بخش اول دسته بندی و تحلیل آیات قرآن کریم پیرامون جهاد می باشد. این موضوع یکی از مباحث کلاسهای سید حسین علم الهدی بوده است که پس از شهادتش تدوین گردید.
بخش دوم در بردارنده متن سخنرانی های سید حسین علم الهدی در رادیو اهواز است.
حماسه سازان
نویسنده: سید حمید علم الهدی
تعداد صفحات: 136
نشر:انتشارات نیروی زمینی سپاه پاسداران
این کتاب در دوبخش تنظیم شده است: بخش اول خاطراتی از مادر شهید علم الهدی و بخش دوم زندگینامه سید حسین علم الهدی میباشد. در بخش اول، سخنی از فعالیتهای گسترده مادر شهید علم الهدی در خدمت به خانواده شهدا و جبهه های دفاع مقدس آمده است. ایشان در سال 1367 دعوت حق را لبیک گفتند.
حضرت ایت الله خامنه ای در پیامی به مناسبت رحلت این بانوی بزرگوار چنین فرمودند:
«این بانوی مکرمه از جمله زنان مومن و شجاعی بود که به سیره زنان بزرگ صدر اسلام، در مقابل حوادث مهم و مصائب بزرگ، با دلی سرشار از ایمان و روحیه ای مصمم و اراده ای استوار روبرو میشد. بزرگواری و صبر او در شهادت فرزند عزیزش شهید سید حسین علم الهدی مایه اعجاب شد و تلاش پیگیر و خستگی ناپذیر او در دوران چند سال پس از شهادت فرزندش و خدمات انقلابی وی، روحیه انقلابی و صفا و ایمان این بانوی محترمه را نشان داد.»
حماسه هویزه
نویسنده: نصرت الله محمود زاده
تعداد صفحات:96
نشر: هویزه
مرکز پخش: تهران- میدان انقلاب- مسجد سید الشهدا- طبقه 5- واحد 8- موسسه فرهنگی شهید علم الهدی و شهدای هویزه
یکی از صحنه های عاشورایی در جریان تهاجم ارتش عراق به ایران، حماسه هویزه است که با حضور جمعی از دانشجویان پیرو خط امام نقطه عطفی در تاریخ جنگ تحمیلی گردید. نویسنده در این کتاب، داستان آن حماسه جاوید را با قلمی شیوا به تصویر آورده است.
رهبر معظم انقلاب حضرت ایه الله خامنه ای در مقدمه این کتاب چنین فرموده اند:
«درسی که این خاطره حماسه آمیز و جانگداز می دهد، پیام جاودانه ای برای همه ملت ها و همه نسلها است، درس مقاومت مردانه انسانهای بزرگی است که اراده پولادین و قدرت والای بشری خود را به اراده الهی متصل ساختند و آگاهانه قدم در میدان فداکاری نهادند و صحنه نبرد با دشمن را با خون خود رنگین ساختند
سه روایت از یک مرد
نویسنده: محمد رضا بایرامی
تعداد صفحات:178
نشر: شاهد
مرکز پخش: تهران- 8307246
در این کتاب داستان سه خاطره و حادثه مهم از زندگی شهید علم الهدی با قلم شیوا آمده است.
فریاد و سکوت
تنظیم: سید حمید علم الهدی
تعداد صفحات: 104
نشر:هویزه
مرکز پخش: تهران- میدان انقلاب- مسجد سید الشهدا- طبقه 5- واحد 8- موسسه فرهنگی شهید علم الهدی و شهدای هویزه
در این کتاب، چهار نامه و شش دستنوشته از شهید سید حسین علم الهدی ملاحظه میگردد.
سه فصل کتاب شامل متن تایپ شده، توضیحات و تصویر اصل نوشته ها می باشد.
سفر سرخ
نویسنده: نصرت الله محمود زاده
تعداد صفحات: 388
نشر: سازمان بسیج دانشجویی
این کتاب، داستان مستند از زندگی سید حسین علم الهدی می باشد.
سفر سرخ، با قلمی جذاب و زیبا نوشته شده و در پنجمین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس در رشته زندگینامه داستانی، رتبه دوم کشوری را کسب نموده است.
نوشته ای از شهید علم الهدی
من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین ، کوچکى قبر و عظمت آسمان.
... من در سنگر هستم. در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم. «کرخه» از کنارم میگذرد. در دو کیلومتری، دشمن مستقر است . تا کنون دوبار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده است و ناجوان مردانه شهرها را میکوبد و نابود میکند. صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شدهاند. کودکان گرسنه و لرزان، در آغوش مادران ترسان، بسیار به چشم میخورند.
زمان میگذرد و عبور زمان در کنار برادران خاطره میسازد.
اعمال متهورانه و بیباکانه بچهها حماسه میآفریند.
منصور در کنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در کناررضا شهید شد و رضا شاهد شهادت او بود.
... و اما رضا در تنهایی شهید شد.
راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهید» برای مردم از «منصور» حرف زد. وقتی که خواستیم خانه «اسکندری شهید» برویم. «اصغر شهید» شعار «ما تشنه هستیم بهر شهادت» را سرود. .. وقتی «منصور» گریه کرد و «صادق» برای آنها نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجذبهاش مرا به گریه میاندازد.
... شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است.
تنهایی چیست؟
زمان عاشورا.
من در سنگر هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در این تتهایی. در این خانهی جدید با خود، با خدا و با شهدا سخن میگویم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء.
سنگر من در کنار رودخانهی کرخه است. وقتی به آب مینگرم به یاد سنگرهای کنار کارون میافتم و با خود میگویم «خدایا، آن برادرانم که در خونین شهر میجنگند در چه حالاند؟» و نگرن آنانم.
«خدا آن برادرانم که در «فارسیات» و «دارخوین» درسنگرند. در چه حالاند؟»
این جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. درکنار کرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را میکوبد. وحشیانه جنایت میکند. هزار متر جلوتر کانالی هست که دوست عزیزم «منصور» در آن به شهادت رسید. شاید هنوز خون پاکش و جای آر ـ پی ـ جی او که بر زمین در کنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقریباً در فاصله سی صد متری آن طرف درختها ، برادر عزیزم «رضا» شهید شده، و باز در همان سمت، کمی پائینتر برادر عزیزم «اصغر» شهید شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهید شده.
در «دهلاویه» سی تن از پاسداران که هیچ کدام را نمیشناختهام به شهادت رسیدهاند.
در قسمت شرق شهر (سوسنگرد) در این کانال بیست و دو تن از برادرانی که چند بار با آنها به شبیخون رفتهام شهید شدهاند.
در گردش زمین به دور خورشید، دو لحظه بیش ازلحظات دیگر داغ این خاطره را زنده میکند :
سرخی شفق و سرخی غروب درپشت نخلستانها
خورشید عظمت قطره خون شهید را مییابد و پاکی و عصمت قطره قطره خون آن عزیزان را فریاد میکند.
خدایا . این خانهی کوچک، در کنار رودخانه، که دراطرافش گلها پرپر شدهاند. کدام خانه است؟
ساختمان در این خانه چیست؟
کمی در دل زمین شکافته، چند گونی شن و ...
در کنار رودخانه، رو بسوی دشمن. وسط مکان شهادت بهترین دوستانم.
این خانهی محقر برای من یک قلب تپنده شده. یک دل پر از سوز، سوز فراق یاران و عزیزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا...
خاطرهها مانند ورق خوردن صفحات یک دفتر، یک کتاب، در ذهنم پشت هم، صفگونه میگذرند؛
منصور و روزههای مسیحاوارش و دعای کمیل و مناجاتش... که با او بودم .
اصغر و تلاش شبانهروزیش و نوشته جاتش دربارهی جهاد و تقوی ... که با او بودم.
رضا و زیباییهای روحش و پاکی درونش و فکر بلندپروازش... که با او بودم.
این خانهی کوچک، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونیهای بر هم تکیه شده، پر از حرف است، پر از فریادست، غوغاست. صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور...
بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیهتان باد.
تنهایی، عمیقترین لحظات زندگییک انسان است.
خدایا این خانهی کوچک را بر من مبارک گردان.
در این چند روز با خاک انس گرفتهام . بوی خاک گرفتهام. رنگ خاک گرفتهام حال می فهمم که چرا پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) علی بن ابیطالب(علیه السلام) را «ابوتراب» نامید حال میفهمم این سخن علی ابن ابیطالب(علیه السلام) را که میفرماید: در سجدههای نماز، حرکت اول خم شدن بر روی مهر این معنا را میدهد که خاک بودهایم. حرکت دوم این معنا را دارد که از خاک برخواستهایم . متولد شدهایم. حرکت سوم رفتن دوباره به سوی خاک به این معنا است دوباره به خاک باز میگردیم و حرکت چهارم برخاستن به این معناست که دوباره زنده میشویم (حیات قیامت).
اما در این سنگر، همیشه در کنار خاکم، خاک پناهگاهمان است. روزها صدای رگبار و خمپاره گوش را کر میکند و شبها صدای تکتیرها، صدای حرکت آب، و ناگهان سکوت شب با فریاد الله اکبر براداران شبیخون شکسته میشود و تیراندازی شروع میگردد. خدایا، امشب کدام یک از بچهها زخمی. کدام یک شهید. چند تن از دژخیمان را به جزای خود رساندهاند؟
همهاش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گیرم .
امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهى! چه شب با شکوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریکى شب و تنهایى او مىافتم. او با این آسمان پرستاره سخن مىگفت. سر در چاه نخلستان مىکرد و مىگریست. در همین تاریکى شب على برمىخاست و به نخلستان مىرفت. فاطمه وضو مىگرفت، پیامبر به سجده مىرفت و حسن و حسین به عبادت مىپرداختند.
این خانه کوچک است،این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونىهاى بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ... صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیهتان باد. تنهایى عمیقترین لحظات زندگى یک انسان است.
خدایا این خانهکوچک را براى من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفتهام، بوى خاک گرفتهام. حال مىفهمم که على ابن ابیطالب چگونه مىفرماید: سجدههاى نماز، حرکت اوّل خم شدن روى مهر، این معنا را مىدهد که خاک بودهایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاستهایم، متولّد شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمىگردیم مرگ. و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده مىشویم. (حیات قیامت)
امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن مىگویم. راستى چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگى کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این براى خود توشه سازم و توشه را راهى سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح ...همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.
در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونهاى مىگذرد و شبها به گونهاى دیگر، روزها در تنهایى با خود سخن مىگویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتى که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار مىافتم؛ به فکر دست ابوذر مىافتم و دست پر توان او .... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان. گاهى این تصوّر غلط به ذهنم مىآید که در یک تکرار به سر مىبرم. یکنواختى و عادت را احساس مىکنم.
امّا زندگى در این خانه کوچک که یک قلب پرتپش است؛ یک دل خاکى است در زمین خدا، در متن پاکى نمىتواند تکرار پذیر باشد؛ زیراکه لحظاتى با خدا سخن مىگویم و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مىاندیشم و زمانى به خمینى روح خدا و به فضاى پر غوغاى راهپیمایىها و زمانى لحظهاى هم. .. آرى ... تنهایى موهبتى است الهى و در تنهایى مىتوان به خدا رسید.
روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسههاى آنها مىافتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوک و....آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه مىتوانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشهام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن مىگوید:
" مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلىَ الْکُفّارِ ..."
منابع :
http://www.alamalhoda.com
http://www.sobh.org
http://www.sajed