سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/11/21
10:32 صبح

زندگی نامه شهید بهشتی

بدست مرتضی در دسته


یک زندگی با طول کم و عرض زیاد !
زندگی نامه شهید بهشتی


زندگی‌نامه‌ای
که پیش رو دارید در واقع قسمتی از مصاحبه شهید بهشتی در روزنامه جمهوری
اسلامی در تاریخ 13/4/60 است. قسمت‌هایی از متن که درشت‌تر و با فاصله از
متن اصلی مشاهده می‌کنید، توضیحاتی است که برای کامل‌تر شدن زندگی نامه به
آن اضافه شده‌ است.

من
محمد حسینی بهشتی، که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می‌نویسند. نام اولم
محمد و نام خانوادگی ترکیبی است از حسینی و بهشتی.
در دوم آبان 1307 در
شهر اصفهان در محله لومیان متولد شدم، منطقه زندگی ما یک منطقه قدیمی است،
از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یک خانواده روحانی است. پدرم
روحانی بود. پدرم در هفته چند روز در شهر به کار و فعالیت می‌پرداخت و
هفته‌ای یک شب به یکی از روستاهای نزدیک شهر برای امامت جماعت و کارهای
مردم می‌رفت و سالی چند روز به یکی از روستاهای دور که نزدیک حسین‌آباد
نام داشت می‌آمد و آمد و شد افرادی که از روستای دور به خانه ما می‌آمدند
برایم بسیار خاطره‌آنگیز است. پدرم وقتی به روستا می‌رفت، در منزل یک
پنبه‌زن بسیار فقیر سکونت می‌کرد. آن پرمرد اتاقی داشت که پدرم در آن
زندگی می‌کرد. این پیرمرد نامش جمشید بود دارای محاسنی سفید،‌ بلند و
باریک، چهره بیابانی روستایی و نورانی بود. پدرم می‌گفت ما با جمشید نان و
دوغی می‌خوریم و صفا می‌کنیم و همیشه می‌گفت من سفره ساده نان و دوغ این
جمشید را به هر جلسه دیگری ترجیح می‌دهم و این جمشید هر سال دو بار از
روستا به شهر و به خانه ما می‌آمد و من بسیار به او انس داشتم.

سید
محمد حسینی بهشتی تنها فرزند پسر خانواده روحانی حسینی بهشتی بود. جد
مادری‌اش، میرزا محمد صادق خاتون‌آبادی از علما و مدرسان معروف اصفهان
بود. جد پدری‌اش میرزا محمد هاشم نیز از عالمان شهر اصفهان بود.

تحصیلاتم را در یک
مکتب‌خانه در سن چهار سالگی آغاز کردم. خیلی سریع خواندن ونوشتن و خواندن
قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان یک نوجوان تیزهوش شناخته شدم
و شاید سرعت پیشرفت در یادگیری این برداشت را در خانواده به وجود آورده
بود. تا این‌که قرار شد به دبستان بروم، دبستان دولتی ثروت که بعدها به
نام 15 بهمن نامیده شد. وقتی آن‌جا رفتم از من امتحان ورودی گرفتند و
گفتند که باید به کلاس ششم برود، ولی از نظر سن نمی‌تواند. بنابراین در
کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلت ابتدایی را در همان‌جا به پایان رساندم.
در آن سال در امتحان ششم ابتدایی شهر نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاس‌های
ششم را یک‌جا امتحان می‌کردند. از آن‌جا به دبیرستان سعدی رفتم. سال اول و
دوم را در دبیرستان گذراندم و اوایل سال دوم بود که حوادث 20 شهریور پیش
آمد. با حوادث 0 شهریور علاقه و شوری در نوجوان‌ها برای یادگیری معارف
اسلامی به وجود آمده بود. دبیرستان سعدی هم در نزدیکی میدان شاه آن موقع و
میدان امام کنونی قرار ددارد نزدیک بازار است،‌جایی که مدارس بزرگ طلاب هم
همانجاست، مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس دیگر. البته به طور طبیعی بین
اینجا و منزل ما حدود چهار پنج کیلومتر فاصله بود که معمولا پیاده
می‌آمدیم و یرمی‌گشتیم. این سبب شد که با بعضی از نوجوان‌ها که درس‌های
اسلامی هم می‌خواندند آشنا شوم.

علاوه بر این‌که در یک
خانواده وحانی بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جوانی بودند یک
همکلاسی داشتم یادم می‌آید که او هم یک فرزند روحانی بود. نوجوان بسیار
تیزهوشی بود و پهلوی من می‌نشست. او در کلاس دوم به جای این‌که به درس
معلم گوش کند، کتاب عربی می‌خواند. یادم هست و اگر حافظه‌ام اشتباه نکند
او در آن موقع کتاب معالم‌الاصول می‌خواند که در اصول فقه است. خب، این‌ها
بیشتر در من شوق به وجود می‌آورد که تحصیلات را نیمه‌کاره رها کنم و بروم
طلبه شوم. به این ترتیب در سال 1321 تحصیلات دبستانی را رها کردم و به
مدرسه صدر اصفهان رفتم برای ادامه تحصیل، چون در این فاصله یک مقدار
خوانده بودم.

پس از
شهریور 1320 و تبعید رضا شاه، فضای بازتری برای فرگیری معارف اسلامی به
وجود آمد ، شهید بهشتی که خود نیز در خانواده‌ای روحانی زندگی می‌کرد به
خاطر شرایط دبیرستان‌های آن زمان و علاقه شخصی خود، دبیرستان را رها کرد و
برای تحصیل به حوزه رفت.

از سال 1321 تا 1325 در
اصفهان تحصیلات ادبیات عرب، منطق، کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت
خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزه آن‌جا با لطف فراوانی
با من برخورد کند و چون پدر مادر مرحومم حاج میر محمد صادق مدرس
خاتون‌آبادی از علمای برجسته‌ای بود و من یک ساله بودم که او فوت شد و این
تداعی می‌کرد در ذهن اساتید من که شاگردهای او بودند، به این که این
می‌تواند یادگاری باشد از آن استادشان. در طی این مدت تدریس هم می‌کردم.
در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند در یک حجره‌ای که در
مدرسه داشتم، شب‌ها هم در آن‌جا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه‌روزی
باشم. از یک نظر هم فاصه منزل تا مدرسه 4 – 5 کیلومتری می‌شد و هر روز رفت
و آمد مقداری وقت از بین می‌رفت و هم بیشتر به کارهایم می‌رسیم و هم در
خانه‌ای که بودم پرجمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمی‌توانستم به
کارهایم بپردازم. البته من در آن موقع فقط یک خواهر داشتم ولی با عموها و
مادربزرگ همه در یک خانه زندگی می‌کردیم. به این ترتیب خانه ما شلوغ بود و
اتاق کم. سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که
تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. این را بگویم که در دبیرستان در
سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و درآن دو سال فرانسه خوانده بودم
ولی در محیط اجتماعی آن روز آموزش زبان انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر که
در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یک دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم. یک دوره کامل
"ریدر" خواندم. پیش یکی از منسوبین و آشنایانمان که او زبان انگلیسی را
می‌دانست و با انگلیسی آشنا شدم.

شهید
بهشتی درسی را که باقی طلبه‌ها در 10 سال می‌خواندند در 4 سال به اتمام
رساند و راهی قم شد. در آن زمان طلبه‌ها جز درس خواندن کاری نمی‌کردند و
زندگی خود را با شهریه‌ای که از مدرسه می‌گرفتند می‌گذراندند، اما شهید
بهشتی در کنار تحصیل، ندریس می‌کرد و خرج زندگی خود را از این راه در
می‌آورد. یاد گرفتن زبان انگلیسی هم کار عجیبی بود که دیگر طلبه‌ها انجام
نمی‌دادند.

در سال 1325 به قم آمدم.
حدود شش ماه در قم بقیه سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم و از اول 1326
خارج را شروع کردم. درس خارج فقه و اصول را نزد استاد عزیزمان آیت‌الله
محقق داماد می‌رفتم و هم‌چنین درس استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام
خمینی و بعد درس مرحوم آیت‌الله بروجردی، مفداری درس مرحوم آیت‌الله سید
محمد تقی خوانساری و مقدار خیلی کمی هم درس مرحوم آیت‌الله حجت کوه کمری.

در آن شش ماهی که بقیه سطح
را میخ می‌خواندم کفایه را هم مقداری پیش آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حایری
یزدی خواندم و مکاسب و مقداری از کفایه که پیش آیت‌الله داماد می‌خواندم
که بعد همان را به خارج تبدیل کردیم. در اصفهان منظومه منطق و کلام را
خوانده بودم و در قم ادامه این قطع شد. چون استاد فلسفه در آن موقع کم
بود، یکسره بیشتر به فقه و اصول مطالعات گوناگون می‌پرداختم و تدریس.
معمولا در حوزه‌ها طلبه‌هایی که بتوانند تدریس کنند هم تحصیل می‌کردند و
هم تدریس می‌کنند. هم اصفهان تدریس می‌کردم و هم قم.

به قم که آمدم به مدرسه
حجتیه ذفتم. مدرسه‌ای بود که مرحوم آیت الله حجت تازه بنیان‌گذاری کرده
بودند. از سال 1325 در قم بودم و این درس‌ها را می‌خواندم. در آن سال‌هایی
بود که استادمان آیت الله طباطبایی از تبریز به قم آمده بودند. در سال
1327 به فکر افتادم که تحصیلات جدید را هم ادامه دهم. بنابراین با گرفتن
دیپلم ادبی به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که
حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد دوره لیسانس را آنجا گذراندم در
فاصله 27 تا 30. سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشکده را برای
این‌که بیشتر از درس‌های جدید استفاده کنم و هم زبان انگلیسی را اینجا
کامل‌تر کنم و با یک استاد خارجی که مسلط‌تر باشد یک مقداری پیش ببرم. در
سال 1329 و 1330 اینجا در تهران بودم و برای تامین هزینه‌ام تدریس می‌کردم
و خودکفا بودم. خودم کار می‌کردم و تحصیل می‌کردم. سال 1330 لیسانس شدم و
برای ادامه تحصیل به قم برگشتم و ضمنا برای تدریس در دبیرستان‌ها، یه
عنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی قم مشغول به تدریس شدم و
آن موقع‌ها به طور متوسط روزی سه ساعت کافی بود که صرف تدریس کنیم و بقیه
وقت را صرف تحصیل می‌کردم. از سال 1330 تا 1335 بیشتر به کار فلسفی
پرداختم و به درس استاد علامه طباطبایی به درس اسفار و شفا ایشان می‌رفتم.
اسفار ملاصدرا و شفا ابن‌سینا و هم‌چنین شب‌های پنج‌شنبه و جمعه با عده‌ای
از برادران، مرحوم استادمطهری و آیت‌ الله منتظری و عده دیگری جلسه گرم و
پرشور سازنده‌ای داشتیم که 5 سال طول کشید و ماحصل آن به صورت متن کتاب
روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد.

شهید
بهشتی پس از گرفتن لیسانس تصمیم گرفت که برای مطالعه فلسفه غرب با بورس
تحصیلی‌ای که در آن قبول شده بود به خارج از کشور سفر کند. در آن زمان
شهید بهشتی در کلاس‌های فلسفه در بحث‌هایی که می‌شد اشکال می‌گرفت، با
استاد جدل می‌کرد و استاد نیز به همان شیوه پاسخ ایشان را می‌داد. گاه حتی
سوال و جواب‌ها به داد و فریاد کشیده می‌شد. به همین دلیل ایشان از فلسفه
اسلامی ناامید شده بود. در همان دوره علامه طباطبایی از تبریز به قم
می‌آیند. شهید بهشتی با این‌که به این استاد جدید هم امیدی نداشت، به خاطر
اصرار دوستشان،‌ شهید مطهری، در یک جلسه از کلاس‌های علامه حاضر شد. بعد
از کلاس اشکالی که به درس علامه داشت به ایشان گفت. علامه با دقت به ایشان
گوش کردند و با شهید بهشتی با آرامش و بدون تعصب و تندی بحث کردند. این
برخورد علامه طباطبایی چنان روی شهید بهشتی تاثیر گذاشت که ایشان قید
تحصیل در خارج از کشور را زد و دوباره به قم برگشت.

در طول این سال‌ها
فعالیت‌های تبلیغی و اجتماعی داشتیم. در سال 1326 یعنی یک سال بعد از ورود
به قم با مرحوم آقای مطهری و آقای منتظری و عده‌ای از برادران حدود هجده
نفر، برنامه‌ای تنظیم کردیم که برویم به دورترین روستاها برای تبلیغ و دو
سال این برنامه را انجام دادیم. در ماه رمضان که گرم بود با هزینه خودمان
می‌رفتیم برای تبلیغ، البته خودمان پول نداشتیم، مرحوم آیت الله بروجردی
توسط امام خمینی که آن موقع با با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و
نفری صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزینه سفر به ما دادند. چون
قرار بر این بود که به هر روستایی می‌رویم مجبور نباشیم ماحم یک روستایی
به عنوان مهمان او باشیم و خرج خوراکمان را در آن یک ماه خودمان بدهیم و
برای کرایه آمد و رفت و هزینه زندگی یک ماه خرج سفر را با خودمان
می‌بردیم. فعالیت‌های دیگری هم در داخل حوزه داشتیم و این‌ها مفصل است و
نمی‌خواهم در یک مقاله فعلا گفته شود.

در سال 1329 و 1330 که
تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی اجتماعی نهضت ملی نفت به
رهبری محوم آیت الله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق و به صورت یم جوان معمم
مشتاق در تظاهرات و اجتماهعات و میتینگ‌ها شرکت می‌کردم. در سال 1331 در
جریان 30 تیر آن موقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30
تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانی اعتصاب که در ساختمان
تلگراف‌خانه بود را به عهده من گذاشتند.

یادم هست که مقایسه
میِ‌کردم کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت
مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و این‌ها و در
آن موقع موضوع سخنرانی بود. اخطاری بود به قوام‌السلطنه و شاه و این‌که
ملت ایران نمی‌تواند ببیند نهضت ملی‌شان مطامع استعمارگران باشد. به هر
حال بعد از کودتای 28 مرداد در یک جمع‌بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن
نهضت ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم. باز این مسئله مفصل است. بنابراین
تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم.
تصمیم گرفتیم که این حرکت اسلامی باشد و پیشرفته باشد و زمینه‌ای برای
ساخت جوان‌ها.

 

سال
1130 شهید بهشتی وارد آموزش و پرورش آن زمان شد و در دبیرستان حکیم نظامی
به تدریس زبان انگلیسی پرداخت. از ثمرات این دوره از زندگی ایشان برقراری
ارتباط موثر با فرهنگیان و دانش‌آموزان بود. در سال 1331 شهید بهشتی با
بانو عزت‌الشریعه مدرس مطلق که از اقوام مادری‌شان بود، ازدواج کرد. دو
سال بعد با همراهی دوستنشان، مدرسه‌ای به نام "دین و دانش" در قم تاسیس
کردند که در آن زمان نخستین تجربه آموزش و پرورش در یک محیط مذهبی بود.

دبیرستانی
به نام دین و دانش در قم تاسیس کردیم و با همکاری دوستان، که مسئولیت
اداره‌اش مستقیما به عهده من بود، در سال 1333 تاسیس شد تا سال 1342 که در
قم بودم و همچنان مسئولیت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم
تدریس می‌کردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در حوزه به وجود آوردیم و رابطه‌ای
هم با جوان‌های دانشگاهی برقرار کردیم. پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی
را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید
همیشه دوشادوش یکدیگر حرکت کنند بر پایه اسلام اصیل و خالص. و در ضمن آن
زمان‌ها فعالیت‌های نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود. متب اسلام، مکتب تشیع
این‌ها آغاز حرکت‌هایی بود که برای تهیه نوشته‌هایی با زبان نو و برای نسل
نو، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی. در پاسخ به سوالات این نسل، مختصری
در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری می‌کردم. و بعد در سال‌های
1335 تا 1338 دوره دکترای فلسفه و معقول را در دانشکده الهیات گذراندم، در
حالی که در قم بودم و برای درس‌ها و کارها به تهران می‌آمدم. در همان سال
1338 جلسات "گفتار ماه" در تهران شروع شد. این جلسات هم برای رساندن پیام
اسلام بود به نسل جستجوگر با شیوه جدید، در هر ماهی در کوچه قائن در یک
منزل بزرگی بود و جلسه تشکیل می‌شد. و در هر ماه یک نفر صحبت می‌کرد و
سخنرانی می‌کرد و موضوع سخنرانی قبلا تعیین می‌شد که در مورد سخنرانی
مطالعه بشود. و نوار از آن‌ها گرفته می‌شد و این نوارها را پیاده می‌کردند
و به صصورت جزوه و بعد کتاب منتشر می‌کردند که از عمده ان‌ها به صورت سه
جلد کتاب گفتار ماه و یک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در این جلسات
هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت
داشتند و جلسات پایه‌ای خوبی بود و در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل
آن‌چه بعدها در حسینیه ازشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد.

در
سال 1333 شهید بهشتی و جمعی از دوستانشان کلاس‌های زبان و علوم جدید را
برای طلاب قم دایر کردند. در همان زمان جلسات مشترکی هم بین برخی از طلاب
و جوانان دانشگاهی برقرار شد. در همان زمان عده‌ای از طلاب قم از جمله
شهیذ بهشتی شروع به انتشار مجموعه‌هایی به نام مکتب اسلام و مکتب تشیع
کردند. این دو مجموعه دربرگیرنده مباحث اسلامی برای نسل جوان بود.

در
سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علمیه قم افتادیم و مدرسین
حوزه جلسات متعددی داشتند برای برنامه ریزی نظم حوزه و سازمان ذهی به حوزه
در دو تا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم. کار ما در یکی از این جلسات به
ثمر رسید و آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و خیلی دیگر از
برادران شرکت داشتند، آقای مشکینی و خیلی‌های دیگر و ما در یک برنامه در
طول یک مدتی توانستیم یک طرح و برنامه تحصیلات علوم اسلامی در حوزه تهیه
کنیم در هفده سال. و این پایه ای شد یرای تشکیل مدارس نمونه ای که نمونه
معروف‌ترش مدرسه حقانی (یا مدرسه منتظریه به نام مهدی منتظر سلام الله
علیه است) ولی به نام حقانی که سازنده آن ساختمان است. مردی که است که
واقعآ عشق و سرمایه و علاقه و همه چیزش را روی ساخت این ساختمان گذاست.
خداوند او را به پاداش خیر ماجور بدارد. در سال 1341 که انقلاب اسلامی با
رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت نقطه عطفی در تلاش‌های
انقلابی مسلمانان ایران به وجود آورده بود ، در این
جریان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاحضور داشتم تا اینکه در همان سال‌ها ما در قم
به مناسبت تقویت پیوند دانش آموز و فرهنگی و طلبه به ایجاد کانون دانش
آموزان قم دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کار را، برادر و همکار و دوست
عزیزم مرحوم شهید دکتر مفتح به دست گرفتند. بسیار جلسات جالبی بود، در هر
هفته یکی از ما سخنرانی می‌کردیم و دوستانی از تهران می‌آمدند و گاهی
مرحوم شهید دکتر مطهری و گاهی دیگران، مدرسین قم می‌آمدند. در یک مسجد و
در یک جلسه طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگی همه دور هم می‌نشستند و
این در نمونه دیگری بود از همان تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی و این
بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ
مبارزه و اسلام، این تلاش‌ها و کوشش‌ها یر رژیم گران آمد و در زمستان سال
42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بیایم.

شهید
بهشتی به همراه گروهی از دانشجویان و طلاب پژوهش‌های دنباله‌داری را
پیرامون حکومت اسلامی شروع کردند. در سال 42 شهید بهشتی به دلیل
فعالیت‌هایی که در جریان 15 خرداد و بعد از آن انجام داده بود، در آموزش و
پرورش منتظر خدمت شد. با فشار ساواک ایشان مجبور به ترک قم و رفتن به
تهران شد.

سال
42 به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروه‌های مبارز از نزدیک رابطه
برقرار کردیم. با جمعیت هیئت‌های موتلفه رابطه فعال و سازمان‌یافته‌ای
داشتیم و در همین جمعیت‌ها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی این‌ها، ‌امام
یک گروه چهار نفری به عنوان شورای فقهی و سیاسی این جمعیت‌ها تعیین کردند،
مرحوم آقای مطهری، بنده، آقای انواری و آقای مولایی. این فعالیت‌ها ادامه
داشت. در همان سال‌ها به فکر این افتادیم که با دوستان این کتاب‌ها و
برنامه تعلیمات دینی مدارس را که امکانی برای تغییرش فراهم آمده بود تغییر
بدهیم. دور از دخالت دستگاه‌های جهنمی رژیم، در جلساتی توانستیم این کار
را پایه‌گذاری کنیم و پایه برنامه جدید و کتاب‌های جدید تعلیمات دینی را
با آقای دکتر باهنر و آقای دکتر غفوری و آقای برقعی و بعضی از دوستان،
آقای رضی شیرازی که مدت کمی با ما همکاری داشتند و بعضی دیگر مانند مرحوم
آقای روزبه که خیلی نقش موثری داشتند. با همکاری این‌ها پایه‌های برنامه
فراهم شد. مقداری از کارهایی را که فراموش کردم بگویم، سال 1341 اگر
اشتباه نکرده باشم یا اوایل 42 در یک جشن مبعث که دانشجویان دانشگاه تهران
در امیرآباد در سالن غذاخوری برگزار کرده بودند، دعوت کردند که من در آن
روز مبعث سخنرانی کنم. در این سخنرانی موضوعی را من مطرح کردم به عنوان
مبارزه با تحریف یکی از هدف‌های بعثت است و در این سخنرانی یک کار
تحقیقاتی اسلامی را ارئه کردم که آن سخنرانی بعدها در مکتب تشیع چاپ شد.
مرحوم حنیف‌نژاد و چندتای دیگر از دانشجویان که برای این دعوت به قم آمده
بودند وعده‌ای دیگر از طلاب جوان که باز آن‌جا بودند، این‌ها اصرار کردند
که این کار تحقیقاتی آغاز بشود. در پاییز همان سال ما کار تحقیقاتی را
آغاز کردیم و با شرکت عده‌ای از فضلا در زمینه حکومت در اسلام ما همواره
به مسئله سامان دادن به اندیشه حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی
علاقمند بودیم و این را به صورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم. این کارهای
مختلف بود که به حکومات گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بیایم و در
تهران آن همکاری را با قم ادامه می‌دادیم. بعد از چند ماه فشار دستگاه کم
شد. باز گاهی آمد و شد می‌کردیم هم برای مدرسه حقانی و هم برای همین جلسات
حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک این‌ها را گرفت و دوستان ما را
تارومار کرد.

بعد
از ترور منصور به دست فداییان اسلام، از آن‌جا که شهید بهشتی نیز با این
گروه در ارتباط بود، این احتمال وجود داشت که ساواک ایشان را دستگیر کند.
برای جلوگیری از این امر و بنا بر صلاحدید مراجع قم، شهید بهشتی به آلمان
فرستاده شد.

در
سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامه‌های گوناگون، مسلمان‌های
هامبورگ به مناسبت مسجد هامبورگ که بنیان‌گذارش روحانیت بود و به دست
مرحوم آیت الله بروجردی بنیان‌ گذارده شده بود، فشار آورده بودند به مراجع
که چون مرحوم محققی آمده بودند ایران، یک نفر روحانی به آن‌جا برود. این
فشارها متوجه آیت الله میلانی و آیت الله خوانساری شده بود و آیت الله
حائری و آیت الله میلانی به بنده اصرار کردند که باید بروید به آن‌جا.
آقایان دیگر هم اصرار می‌کردند. از طرفی دیگر چون شاخه نظامی هیئت‌های
موتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابی
منصور پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود، دوستان فکر
می‌کردند که به یک صورتی من را از ایران خارج کنند و در خارج مشغول
فعالیت‌هایی باشم. وقتی این دعوت پیش آمد به نظر دوستان رسید که این کار
خوبی است. زمینه خوبی است که بروید و آن‌جا مشغول فعالیت بشوید. البته خود
من ترجیح می‌دادم که در ایران بمانم. مِی‌گفتم که هر مشکلی پیش بیاید
اشکالی ندارد. ولی در جمع دوستان می‌پذیزفتند که بروم خارج بهتر است. مشکل
من گذرنامه بود که به من نمی‌دادند ولی دوستان گفتند از طریق آیت الله
خوانساری می‌شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق
ایشان حل می‌شد و آیت الله خوانساری اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به
این طریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقاین مراجع به خصوص آیت
الله میلانی به هامبورگ رفتم. دشواری کار من این بود که از فعالیت‌هایی که
اینجا داشتم دور می‌شدم و این برای من سنگین بود و تصمیم این بود که مدت
کوتاهی آن‌جا بمانم و کار آن‌جا که سامان گرفت بلکه برگردم. ولی در آن‌جا
احساس کردم که دانشجویان سخت محتاج هستند به یک نوع تشکیلات، تشکیلات
اسلامی. چون جوان‌های عزیز ما از ایران خیلی‌شان با علاقه به اسلام
می‌آمدند و کنفدراسیون و سازمان‌های الحادی چپ و راست این جوان‌ها را
منحرف و اغوا می‌کردند. با همت چند تن از جوان‌های مسلمانی که در اتحادیه
دانشجویان مسلمان در اروپا بودند که با برادران عرب و پاکستانی و هندی و
آفریقایی و غیره کار می‌کردند و بعضی از آن‌ها هم در این سازمان‌های
دانشجویی ایرانی هم بودند، هسته اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان گروه
فارسی‌زبان آن‌جا را به وجود آوردیم. مرکز اسلامی هامبورگ سامان گرفت.
فعالیت‌هایی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم.

در
طی سال‌هایی که شهید بهشتی در آلمان حضور داشت ساواک کلیه فعالیت‌های
ایشان را زیر نظر گرفته بود. در این مدت شهید بهشتی دو بار به دیدن امام
رفتند و جالب این است که به دلیل هوشمندی و درایت ایشان، این سفرها چنان
انجام شد که ساواک هرگز از آن‌ها اطلاعی پیدا نکرد.

بیش از 5
سال آن‌جا بودم که در طی این 5 سال سفری به حج مشرف شدم. سفری به سوریه،
لبنان و آمدم به ترکیه برای بازدید از فعالیت‌های اسلامی آن‌جا و تجدید
عهد با دوستان و مخصوصا با برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) و
امیدوارم هر کجا که هست مورد رحمت خداوند باشد و ان شا الله به آغوش
جامعه‌مان بازگردد و سفری هم به عراق آمدم و خدمت امام رفتم در سال 1348،
و به هر حال کارهای آن‌جا سر و سامان گرفت و در سال 1349 به ایران برای یک
مسافرت آمدم. اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است.
ضرورت‌هایی ایجاب می‌کرد از نظر ضرورت‌های شخصی که حتما سفری به ایران
بیایم. به ایران آمدم و همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردم مانع بازگشت من
شدند. در اینجا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجددا قرار شد کار
برنامه‌ریزی و تهیه کتاب‌ها را دنبال کنیم و این کار را دنبال کردیم و
هم‌چنین فعالیت‌های علمی را در قم و در رابطه با مدرسه حقانی فعالیت‌های
تحقیقاتی گسترده‌ای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیل و
مرحوممفتح و عده‌ای دیگر از دوستان این فعالیت‌ها بود. بعد مسئله تشکیل
روحانیت مبارز .و همکاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت. تا این‌که
در سال 1355 هسته‌هایی برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و سال 1356 –
1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سال‌ها در صدد ایجاد یک تشکیلات
گسترده مخفی و یا نیمه مخفی و نیمه علنی به عنوان یک حزب و یک تشکیلات
سیاسی بودیم. در این فعالیت‌ها دوستان مختلف همیشه با هم بودیم. در سال 56
که مسائل مبارزاتی اوج گرفت، همه نیروها را متمرکز کردیم. در این بخش و به
حمدالله با شرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمایی‌ها و مبارزات به
پیروزی رسید. البته این را باز فراموش کردم که بگویم از سال 50 من یک جلسه
تفسیر قرآنی را آغاز کردم که روزهای شنبه به عنوان مکتب قرآن مرکزی بود
برای تجمع عده‌ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در این اواخر
حدود 400 الی 500 نفر شرکت می‌کردند. کلاس سازنده‌ای بود. در سال 54 به
مناسبت جریان های این جلسه و فعالیت‌های دیگر که در رابطه با خارج داشتیم،
ساواک و کمیته مرا دستگیر کردند. چند روزی در کمیته مرکزی بودم که بعد با
کارهایی که قبلا کرده بودیم که برگ‌های زیاد به دست دشمن نیفتد، توانستیم
از دست آن‌ها خلاص شویم. البته قبلا مکررا ساواک من را خواسته بود، قبل از
مسافرتم و بعد از مسافرتم. ولی در آن نوبت‌ها بازداشت‌ها موقت بود. چند
ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدن، دیگر آن جلسه تفسیر
را نتوانستیم ادامه بدهیم. تا در سال 57 بار دیگر به مناسبت فعالیت و نقشی
که در این برنامه‌های مبارزاتی و راهپیمایی‌ها داشتیم در عاشورا چند روزی
مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم.

به فعالیت‌ها ادامه دادم تا
سفر امام به پاریس. بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی خدمت ایشان رفتیم
و هسته شورای انقلاب تشکیل شد. با نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری
که ایشان دادند، شورای انقلاب هسته اصلی‌اش مرکب بود از آقای مطهری و آقای
هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده. بعدها آقای
مهدوی کنی اضافه شدندو بعد آقای خامنه‌ای و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای
مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر آن‌ها هم اضافه شدند تا بازگشت
امام به ایرن. فکر کنم که دیگر از بازگشت امام به ایران به این طرف فراوان
در نوشته‌ها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد که درباره‌اش صحبت کنیم.

در
29 بهمن 57 حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد. از زمانی که امام خمینی
موضوع حکومت اسلامی را مطرح کرده بودند، شهید بهشتی پژوهش‌های گسترده و
دنباله‌داری در ابعاد مختلف حکومت اسلامی انجام دادند. بعد از پیروزی
انقلاب، در سال 58، ایشان بر پایه همین پژوهش‌ها به تدوین قانون اساسی
پرداخت. در همان سال به ریاست دیوان عالی کشور منصوب شد. بعد از برکناری
بنی‌صدر، در دوم تیرماه 60 شورای موقت ریاست جمهوری با حضور شهید بهشتی و
شهید رجایی و آقای هاشمی رفسنجانی تشکیل شد.

انفجار بمبی در 7 تیر ماه 1360 در محل دفتر حزب جمهوری اسلامی، شهید بهشتی و 72 نفر از یارانشان را به شهادت رساند.