سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/11/22
10:44 صبح

عملیات خیبر به روایت سعید مهتدی شهید همت

بدست مرتضی در دسته

عمده نیرو های رزمنده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) طی  عملیات
خیبر، در محور " طلائیه " مستقر شده بودند. از رده های بالا ، دستور دادند
یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از
اینکه گردان های " مالک اشتر "  و " حبیب بن مظاهر
" به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت
" حاج همت "، فرمانده لشکر 27، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالک و حبیب.

بچه
بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در آورند. فوج
فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات
توانستیم آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت
مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد
های عملیات گفت و  اینکه چرا بایستی بچه ها سختی ها
را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط
مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن شان،
حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش کند و آن ها را به هیجان
بیاورد.

 

 

با یک لحن محکم و پر صلابت گفت:

"
برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان،
درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد،
زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد،
این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها
را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما
برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی
نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش
خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ
کنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینکه به یکی از این دو شق تن بدهیم ؛
یا اینکه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم
و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینکه تا آخرین نفس،
مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون
بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا
آخرین نفس بجنگیم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون کنان فریاد زدند : " می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم "!

بعد
هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم هایی گریان،
بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم،
بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که
محل تجمع فرماندهان لشکر های عمل کننده سپاه در جزیره بود. محل این
قرارگاه، شبیه به آلونک هایی بود که در باغ ها می‌سازند. اتاقک هایی خشت و
گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا
را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر
مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا
بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه
مستحکم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

 

 

این
آلونک های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن که حتی
خوابش را هم نمی دیدند که ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم،
آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این
آلونک ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

موقعی
که با " همت " به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکر ها هم در
آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام
و علیک و دیده بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان " احمد کاظمی "؛ فرمانده
لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت : "
خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگه بخواهیم این بعثی
های شاخ شکسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو
لازم داریم ؟! "

حاجی
همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد کاظمی بود و حضار؛ ناباور
و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با کاظمی صحبت
می‌کرد که هرکس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد "حاج همت" هیچی
نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در
اختیار دارد.

 

 

این
در حالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه
طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان
دوگردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر
به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم که در طلائیه به کار
گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و
رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه
عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی که می‌دانستیم از بابت وقت،
به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با
کاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان " مهدی زین الدین " فرمانده
لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت
به حاج همت نگاه می‌کرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او
گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خیر بده، با وجود اینکه عمده
نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده
ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون کنه! ".

در همین موقع بیسیم زدند -  از
رده های بالا – احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه
قرار است. کاظمی، همان طور که گوشی بیسیم دستش بود، و یک نگاه امیدواری به
حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعیت ما خوبه، همین که همت با
ماست، مشکلی نداریم! ".

 

...
در هنگامه ای که رزمنده های لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مرکزی
جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و
کاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یکپارچه و بی وقفه می‌کوبید. طبق
برآوردی که رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن
بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی
سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه
به تکه خاک جزیره از زمین و آسمان کوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید
ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌کردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره
و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلوله ای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و
عقب سر، ترکش خوردم. طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.

با
اینکه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت
جسمی‌ام به شکلی بود که سر پا بودم و می‌توانستم به کارم ادامه بدهم. بچه
ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها
بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال کار آینده خط پدافندی خودمان
مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.

فراموش
نمی‌کنم، به محض اینکه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره
به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید : " سرت چی شده سعید ؟! "

گفتم : " چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچیک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست ".

خیلی ناراحت شد و گفت : " نگو چیزی نیست! ... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه ".

گفتم
: " این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم
گفت : " حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه
شهادت، مکلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! ".

من
که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده
گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام
فکر و ذکرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی
بی حکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌کوبد و در
هر گوشه جزیره شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم کم نیست،
ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادر عملیاتی وجود
ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " برای همت جدی شده که
با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد
می‌کند، به من گوشزد می‌کند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در
میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله کنم.

 

 

...
روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از
ظهر بود که دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم
گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت : " سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی،
از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌کنند... من به عقب
می‌رم تا برای کمک به این بچه ها، از بقیه لشکر ها قدری نیرو جور کنم و
بیارم جلو ".

 

 

گفتم : " مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ ".

گفت
: " نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا
خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت
تموم شد، بیا به همون سنگر... – منظور حاجی از اصطلاح "همون سنگر"،
قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب
میام همون جا، تا با هم صحبت کنیم ".

گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".

برگشتم
پیش بچه هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر
خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر
بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و کانال های نفررویی که به تازگی حفر
شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از
طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".

مدتی
بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبری نیست! "
دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها،
آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری
که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از
برادرمان حاج "قاسم سلیمانی"؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت
کجاست؟

ایشان گفت : "‌ رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته ".

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم : " ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره ".

حاج
قاسم گفت : " هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به
شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد ".

با
یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتم سمت
قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم،
]شهید[ حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم : " عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم ".

عباس
با تعجب گفت : " معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! "
این را که گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم.
فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس
ادامه داد : " ... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس
گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی
ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو
می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره ".

عباس
که حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و
گفتم : " پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا
".

از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید ".

یک
حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی
پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دستم بود،
نشستم زمین و گفتم : " بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟ ".

جواب آمد : " فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده ".

او
گفت : " روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! " گفتم : "‌اگه حاجی
می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد،
حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر
می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره ".

عباس
هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح
نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم.آخر اگر این
خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و
ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای
آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم
که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند،
جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد
همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا
آن لحظه ای که از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف
حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان
به سنگر فرماندهان لشکر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های
روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی لبخند های زین الدین در واکنش به
شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده
های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : "
همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! ".

شب
وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان
یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس کریمی
گفت : " سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع
از چه قراره! ".

رفت
و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از
اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازکرد و گفت : " همت و یک نفر
دیگر، سوار بر موتور، سمت "پد" می‌رفتند که تانک  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند ".

در
حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر
می‌رسد، کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای
بچه رزمنده های لشکر مطرح می‌کردم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را
تضعیف نکند.

 

 

 

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

 

منبع : نشریه یاد ماندگار شماره ششم

 

توضیحات :

 

 
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول
الله انتخاب و در ?? اسفند ?? در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.

 

  
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ?? علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ?? در
درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت به فیض شهادت نایل آمد.

 

  
سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول الله (ص) منصوب و در ??
دی ماه ?? در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.

 

   سردار
احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به
فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت
یعنی ?? دی ?? در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که
در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه
چیز خبری هست جز شهادت.

 

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. ان شاءا...