یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی ،
حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند
. دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ
گرفته است .