سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/11/22
10:46 صبح

همت کیست ؟

بدست مرتضی در دسته

ر
کردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای که از سایر شهرهای کشور آمده بودند،
عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان
مردم بومی منطقه کار می‌کردند و به همین خاطر کسانی که محل زندگیشان آن‌جا
بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.

همت
برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و
عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌کرد تا با آنها مانند
برادران خود رفتار کنند.

این
رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان
جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند.
بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی
برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا کرده بودند و او را از جان
و دل دوست می‌داشتند.

یک
شب، در حالی‌که داخل مقر بودیم، یکی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما
رساند و گفت: «یک نفر از بالا صدا می‌زند که من می‌خواهم بیایم پیش شما،
حاج همت کیست؟»

سریع
بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است.
گفتیم شاید کلکی در کار است و آنها می‌خواهند کمین بزنند. وقتی به محل
رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»

در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»

گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»

دشمن
به خاطر آن‌که نیروهایش خود را تسلیم نکنند، تبلیغات عجیبی علیه ما کرده
بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.

آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»

گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»

با
ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد.
فکر می‌کرد کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، کمی آرام
گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله!
خودم هستم.»

آن
کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد.
آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»

همت گفت: «ما پاسداریم.»

او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌کردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»

همت گفت: «قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا که آمدی، خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»

رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ  شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.»

آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد که اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.

شب،
همت برای او صحبت کرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را
فاش کند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌کنند. می ‌گویند که پاسدارها
همه را می‌کشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»

همت
گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما
آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و
صحبت می‌کنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»

آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌کنی؟»

گفت: «به خاطر این ‌که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردیم.»

همت گفت: «خب، حالا که برگشته‌ای عیب ندارد.»

او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»

همت گفت: «اشکالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»

آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.

رفتار
و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت که دیگر یکی از نیروهای خوب و
متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌که مدتی بعد، در عملیات
«محمد رسول‌الله(ص)» شرکت کرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده
بودند.

بعد
از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند
و خود را تسلیم کردند. جالب این‌که، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت
را می‌گرفتند.

* برادر حاجی محمدی

لینک | نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند 1384ساعت 15:16
توسط گردان وبلاگی کمیل |



< type="text/java">GetBC(52);بدون نظر





غرور

 

همت در آزادسازی
روستاها و ارتفاعات کردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و
همیشه از این ‌که مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهکها نجات
داده بود، احساس رضایت می‌کرد.

یک ‌بار، خاطره‌ای
برایم تعریف کرد که هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌کننده بود. می‌گفت:
«موقعی که به نودشه رسیدیم، وارد خانه یکی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا
بچه‌ای را دیدم که سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از
صاحبخانه پرسیدم که چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی که گروهکهای
ضدانقلاب این‌جا را محاصره کرده بودند، اجازه نمی‌دادند که کسی از این محل
خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واکسن بچه را
بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من
پیشنهاد دادند که اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق
ببری ولی من قبول نکردم و حاضر نشدم که از ایران خارج شوم.»

همت وقتی این خاطره
را تعریف می‌کرد، از او به عنوان یک مسلمان واقعی یاد می‌کرد و می‌گفت که
«او به رغم این‌که می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار
زور برود و غرور خود را بشکند. او تا آخر مقاومت کرد تا به آنها بفهماند
که یک مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌کند. این کار او نیرو و قدرت
زیادی می‌خواهد، چون من دیدم که فرزندش از دست رفته است.»