سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/1/13
2:29 عصر

نوزروز مبارک

بدست مرتضی در دسته

سلام نوروز مبارک

87/11/22
10:46 صبح

همت کیست ؟

بدست مرتضی در دسته

ر
کردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای که از سایر شهرهای کشور آمده بودند،
عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان
مردم بومی منطقه کار می‌کردند و به همین خاطر کسانی که محل زندگیشان آن‌جا
بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.

همت
برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و
عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌کرد تا با آنها مانند
برادران خود رفتار کنند.

این
رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان
جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند.
بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی
برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا کرده بودند و او را از جان
و دل دوست می‌داشتند.

یک
شب، در حالی‌که داخل مقر بودیم، یکی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما
رساند و گفت: «یک نفر از بالا صدا می‌زند که من می‌خواهم بیایم پیش شما،
حاج همت کیست؟»

سریع
بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است.
گفتیم شاید کلکی در کار است و آنها می‌خواهند کمین بزنند. وقتی به محل
رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»

در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»

گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»

دشمن
به خاطر آن‌که نیروهایش خود را تسلیم نکنند، تبلیغات عجیبی علیه ما کرده
بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.

آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»

گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»

با
ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد.
فکر می‌کرد کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، کمی آرام
گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله!
خودم هستم.»

آن
کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد.
آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»

همت گفت: «ما پاسداریم.»

او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌کردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»

همت گفت: «قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا که آمدی، خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»

رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ  شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.»

آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد که اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.

شب،
همت برای او صحبت کرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را
فاش کند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌کنند. می ‌گویند که پاسدارها
همه را می‌کشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»

همت
گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما
آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و
صحبت می‌کنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»

آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌کنی؟»

گفت: «به خاطر این ‌که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردیم.»

همت گفت: «خب، حالا که برگشته‌ای عیب ندارد.»

او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»

همت گفت: «اشکالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»

آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.

رفتار
و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت که دیگر یکی از نیروهای خوب و
متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌که مدتی بعد، در عملیات
«محمد رسول‌الله(ص)» شرکت کرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده
بودند.

بعد
از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند
و خود را تسلیم کردند. جالب این‌که، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت
را می‌گرفتند.

* برادر حاجی محمدی

لینک | نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند 1384ساعت 15:16
توسط گردان وبلاگی کمیل |



< type="text/java">GetBC(52);بدون نظر





غرور

 

همت در آزادسازی
روستاها و ارتفاعات کردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و
همیشه از این ‌که مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهکها نجات
داده بود، احساس رضایت می‌کرد.

یک ‌بار، خاطره‌ای
برایم تعریف کرد که هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌کننده بود. می‌گفت:
«موقعی که به نودشه رسیدیم، وارد خانه یکی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا
بچه‌ای را دیدم که سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از
صاحبخانه پرسیدم که چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی که گروهکهای
ضدانقلاب این‌جا را محاصره کرده بودند، اجازه نمی‌دادند که کسی از این محل
خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واکسن بچه را
بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من
پیشنهاد دادند که اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق
ببری ولی من قبول نکردم و حاضر نشدم که از ایران خارج شوم.»

همت وقتی این خاطره
را تعریف می‌کرد، از او به عنوان یک مسلمان واقعی یاد می‌کرد و می‌گفت که
«او به رغم این‌که می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار
زور برود و غرور خود را بشکند. او تا آخر مقاومت کرد تا به آنها بفهماند
که یک مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌کند. این کار او نیرو و قدرت
زیادی می‌خواهد، چون من دیدم که فرزندش از دست رفته است.»


87/11/22
10:45 صبح

همت شهید

بدست مرتضی در دسته

 

 

یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود  ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی  ،
حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند
. دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ
گرفته است .

87/11/22
10:45 صبح

خواستگاری

بدست مرتضی در دسته

همترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.

در
سال 1359، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت
داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون
فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای
اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.

مهرماه
همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر
تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از
دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان
پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس
کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.

وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.

آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم.

شهر
پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده
بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از
نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون
فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.

بازگشت
همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر
خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.

یک
شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی
ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من
نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را
می‌گیرم و بالا می‌کشم.»

 

فردای
آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار
شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا
رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان
حاج همت می‌آید.

در
اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف
پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد
و رفت.

آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.

من
یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من
فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر
می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم،
همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به
عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع
درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی
دادم.

در
آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از
عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم.
خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم
برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند
و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی
مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.

وقتی
جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از
خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت
کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.»
گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»

وقتی
خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند
مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار
بنشینیم و با هم صحبت کنیم.

بالاخره
قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل
آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت
کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات
«محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.

پس
از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما
برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در
خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج
همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به
برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.

در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.»

برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.

بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.

دومین
جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم
نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال
کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با
ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»

در
جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در
زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع
پای شهادت هم نشسته‌ام.»

تا
این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند.
گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»

در
واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم
این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این
جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه
گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»

در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»

گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»

با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»

گفت:
«به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق
دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی
ندارم.»

من هم پذیرفتم.

قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.

آن
شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و
عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر،
وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان
بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من
لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»

دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.

آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»

گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»

وقتی
آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها
متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.

به
اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه
عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار
شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته
نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.

بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛«به شهرستان پاوه»


87/11/22
10:44 صبح

عملیات خیبر به روایت سعید مهتدی شهید همت

بدست مرتضی در دسته

عمده نیرو های رزمنده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) طی  عملیات
خیبر، در محور " طلائیه " مستقر شده بودند. از رده های بالا ، دستور دادند
یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از
اینکه گردان های " مالک اشتر "  و " حبیب بن مظاهر
" به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت
" حاج همت "، فرمانده لشکر 27، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالک و حبیب.

بچه
بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در آورند. فوج
فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات
توانستیم آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت
مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد
های عملیات گفت و  اینکه چرا بایستی بچه ها سختی ها
را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط
مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن شان،
حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش کند و آن ها را به هیجان
بیاورد.

 

 

با یک لحن محکم و پر صلابت گفت:

"
برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان،
درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد،
زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد،
این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها
را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما
برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی
نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش
خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ
کنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینکه به یکی از این دو شق تن بدهیم ؛
یا اینکه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم
و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینکه تا آخرین نفس،
مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون
بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا
آخرین نفس بجنگیم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون کنان فریاد زدند : " می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم "!

بعد
هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم هایی گریان،
بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم،
بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که
محل تجمع فرماندهان لشکر های عمل کننده سپاه در جزیره بود. محل این
قرارگاه، شبیه به آلونک هایی بود که در باغ ها می‌سازند. اتاقک هایی خشت و
گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا
را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر
مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا
بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه
مستحکم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

 

 

این
آلونک های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن که حتی
خوابش را هم نمی دیدند که ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم،
آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این
آلونک ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

موقعی
که با " همت " به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکر ها هم در
آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام
و علیک و دیده بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان " احمد کاظمی "؛ فرمانده
لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت : "
خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگه بخواهیم این بعثی
های شاخ شکسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو
لازم داریم ؟! "

حاجی
همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد کاظمی بود و حضار؛ ناباور
و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با کاظمی صحبت
می‌کرد که هرکس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد "حاج همت" هیچی
نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در
اختیار دارد.

 

 

این
در حالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه
طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان
دوگردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر
به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم که در طلائیه به کار
گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و
رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه
عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی که می‌دانستیم از بابت وقت،
به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با
کاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان " مهدی زین الدین " فرمانده
لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت
به حاج همت نگاه می‌کرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او
گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خیر بده، با وجود اینکه عمده
نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده
ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون کنه! ".

در همین موقع بیسیم زدند -  از
رده های بالا – احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه
قرار است. کاظمی، همان طور که گوشی بیسیم دستش بود، و یک نگاه امیدواری به
حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعیت ما خوبه، همین که همت با
ماست، مشکلی نداریم! ".

 

...
در هنگامه ای که رزمنده های لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مرکزی
جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و
کاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یکپارچه و بی وقفه می‌کوبید. طبق
برآوردی که رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن
بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی
سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه
به تکه خاک جزیره از زمین و آسمان کوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید
ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌کردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره
و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلوله ای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و
عقب سر، ترکش خوردم. طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.

با
اینکه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت
جسمی‌ام به شکلی بود که سر پا بودم و می‌توانستم به کارم ادامه بدهم. بچه
ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها
بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال کار آینده خط پدافندی خودمان
مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.

فراموش
نمی‌کنم، به محض اینکه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره
به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید : " سرت چی شده سعید ؟! "

گفتم : " چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچیک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست ".

خیلی ناراحت شد و گفت : " نگو چیزی نیست! ... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه ".

گفتم
: " این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم
گفت : " حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه
شهادت، مکلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! ".

من
که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده
گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام
فکر و ذکرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی
بی حکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌کوبد و در
هر گوشه جزیره شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم کم نیست،
ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادر عملیاتی وجود
ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " برای همت جدی شده که
با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد
می‌کند، به من گوشزد می‌کند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در
میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله کنم.

 

 

...
روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از
ظهر بود که دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم
گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت : " سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی،
از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌کنند... من به عقب
می‌رم تا برای کمک به این بچه ها، از بقیه لشکر ها قدری نیرو جور کنم و
بیارم جلو ".

 

 

گفتم : " مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ ".

گفت
: " نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا
خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت
تموم شد، بیا به همون سنگر... – منظور حاجی از اصطلاح "همون سنگر"،
قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب
میام همون جا، تا با هم صحبت کنیم ".

گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".

برگشتم
پیش بچه هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر
خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر
بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و کانال های نفررویی که به تازگی حفر
شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از
طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".

مدتی
بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبری نیست! "
دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها،
آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری
که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از
برادرمان حاج "قاسم سلیمانی"؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت
کجاست؟

ایشان گفت : "‌ رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته ".

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم : " ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره ".

حاج
قاسم گفت : " هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به
شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد ".

با
یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتم سمت
قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم،
]شهید[ حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم : " عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم ".

عباس
با تعجب گفت : " معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! "
این را که گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم.
فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس
ادامه داد : " ... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس
گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی
ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو
می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره ".

عباس
که حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و
گفتم : " پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا
".

از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید ".

یک
حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی
پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دستم بود،
نشستم زمین و گفتم : " بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟ ".

جواب آمد : " فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده ".

او
گفت : " روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! " گفتم : "‌اگه حاجی
می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد،
حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر
می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره ".

عباس
هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح
نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم.آخر اگر این
خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و
ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای
آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم
که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند،
جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد
همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا
آن لحظه ای که از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف
حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان
به سنگر فرماندهان لشکر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های
روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی لبخند های زین الدین در واکنش به
شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده
های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : "
همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! ".

شب
وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان
یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس کریمی
گفت : " سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع
از چه قراره! ".

رفت
و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از
اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازکرد و گفت : " همت و یک نفر
دیگر، سوار بر موتور، سمت "پد" می‌رفتند که تانک  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند ".

در
حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر
می‌رسد، کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای
بچه رزمنده های لشکر مطرح می‌کردم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را
تضعیف نکند.

 

 

 

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

 

منبع : نشریه یاد ماندگار شماره ششم

 

توضیحات :

 

 
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول
الله انتخاب و در ?? اسفند ?? در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.

 

  
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ?? علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ?? در
درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت به فیض شهادت نایل آمد.

 

  
سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول الله (ص) منصوب و در ??
دی ماه ?? در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.

 

   سردار
احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به
فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت
یعنی ?? دی ?? در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که
در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه
چیز خبری هست جز شهادت.

 

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. ان شاءا...


<      1   2   3   4   5   >>   >