سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/11/22
10:44 صبح

عملیات خیبر به روایت سعید مهتدی شهید همت

بدست مرتضی در دسته

عمده نیرو های رزمنده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) طی  عملیات
خیبر، در محور " طلائیه " مستقر شده بودند. از رده های بالا ، دستور دادند
یکی دو گردان لشکر 27 را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از
اینکه گردان های " مالک اشتر "  و " حبیب بن مظاهر
" به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت
" حاج همت "، فرمانده لشکر 27، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالک و حبیب.

بچه
بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در آورند. فوج
فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات
توانستیم آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت
مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد
های عملیات گفت و  اینکه چرا بایستی بچه ها سختی ها
را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط
مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن شان،
حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش کند و آن ها را به هیجان
بیاورد.

 

 

با یک لحن محکم و پر صلابت گفت:

"
برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان،
درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد،
زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد،
این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها
را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما
برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی
نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش
خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ
کنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینکه به یکی از این دو شق تن بدهیم ؛
یا اینکه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم
و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینکه تا آخرین نفس،
مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون
بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا
آخرین نفس بجنگیم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون کنان فریاد زدند : " می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم "!

بعد
هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم هایی گریان،
بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم،
بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که
محل تجمع فرماندهان لشکر های عمل کننده سپاه در جزیره بود. محل این
قرارگاه، شبیه به آلونک هایی بود که در باغ ها می‌سازند. اتاقک هایی خشت و
گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا
را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر
مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا
بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه
مستحکم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

 

 

این
آلونک های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن که حتی
خوابش را هم نمی دیدند که ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم،
آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این
آلونک ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.

موقعی
که با " همت " به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکر ها هم در
آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام
و علیک و دیده بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان " احمد کاظمی "؛ فرمانده
لشکر 8 نجف، کنار یکی از آلونک ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت : "
خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگه بخواهیم این بعثی
های شاخ شکسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو
لازم داریم ؟! "

حاجی
همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد کاظمی بود و حضار؛ ناباور
و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با کاظمی صحبت
می‌کرد که هرکس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد "حاج همت" هیچی
نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در
اختیار دارد.

 

 

این
در حالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر 27 در منطقه
طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان
دوگردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر
به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم که در طلائیه به کار
گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و
رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه
عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی که می‌دانستیم از بابت وقت،
به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با
کاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان " مهدی زین الدین " فرمانده
لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت
به حاج همت نگاه می‌کرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او
گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خیر بده، با وجود اینکه عمده
نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده
ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون کنه! ".

در همین موقع بیسیم زدند -  از
رده های بالا – احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه
قرار است. کاظمی، همان طور که گوشی بیسیم دستش بود، و یک نگاه امیدواری به
حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعیت ما خوبه، همین که همت با
ماست، مشکلی نداریم! ".

 

...
در هنگامه ای که رزمنده های لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مرکزی
جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و
کاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یکپارچه و بی وقفه می‌کوبید. طبق
برآوردی که رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن
بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی
سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه
به تکه خاک جزیره از زمین و آسمان کوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید
ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌کردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره
و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلوله ای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و
عقب سر، ترکش خوردم. طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.

با
اینکه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت
جسمی‌ام به شکلی بود که سر پا بودم و می‌توانستم به کارم ادامه بدهم. بچه
ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها
بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال کار آینده خط پدافندی خودمان
مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.

فراموش
نمی‌کنم، به محض اینکه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره
به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید : " سرت چی شده سعید ؟! "

گفتم : " چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچیک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست ".

خیلی ناراحت شد و گفت : " نگو چیزی نیست! ... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه ".

گفتم
: " این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم
گفت : " حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه
شهادت، مکلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! ".

من
که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده
گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام
فکر و ذکرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی
بی حکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌کوبد و در
هر گوشه جزیره شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم کم نیست،
ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادر عملیاتی وجود
ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " برای همت جدی شده که
با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد
می‌کند، به من گوشزد می‌کند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در
میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله کنم.

 

 

...
روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از
ظهر بود که دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم
گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت : " سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی،
از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌کنند... من به عقب
می‌رم تا برای کمک به این بچه ها، از بقیه لشکر ها قدری نیرو جور کنم و
بیارم جلو ".

 

 

گفتم : " مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ ".

گفت
: " نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا
خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت
تموم شد، بیا به همون سنگر... – منظور حاجی از اصطلاح "همون سنگر"،
قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب
میام همون جا، تا با هم صحبت کنیم ".

گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".

برگشتم
پیش بچه هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر
خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر
بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و کانال های نفررویی که به تازگی حفر
شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از
طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".

مدتی
بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبری نیست! "
دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها،
آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری
که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از
برادرمان حاج "قاسم سلیمانی"؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت
کجاست؟

ایشان گفت : "‌ رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته ".

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم : " ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره ".

حاج
قاسم گفت : " هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به
شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد ".

با
یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتم سمت
قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم،
]شهید[ حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم : " عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم ".

عباس
با تعجب گفت : " معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! "
این را که گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم.
فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس
ادامه داد : " ... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس
گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی
ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو
می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره ".

عباس
که حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و
گفتم : " پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا
".

از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید ".

یک
حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی
پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دستم بود،
نشستم زمین و گفتم : " بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟ ".

جواب آمد : " فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده ".

او
گفت : " روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! " گفتم : "‌اگه حاجی
می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد،
حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر
می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره ".

عباس
هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح
نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم.آخر اگر این
خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و
ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای
آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم
که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند،
جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد
همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا
آن لحظه ای که از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف
حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان
به سنگر فرماندهان لشکر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های
روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی لبخند های زین الدین در واکنش به
شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده
های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : "
همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! ".

شب
وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان
یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس کریمی
گفت : " سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع
از چه قراره! ".

رفت
و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از
اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازکرد و گفت : " همت و یک نفر
دیگر، سوار بر موتور، سمت "پد" می‌رفتند که تانک  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند ".

در
حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر
می‌رسد، کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای
بچه رزمنده های لشکر مطرح می‌کردم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را
تضعیف نکند.

 

 

 

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

 

منبع : نشریه یاد ماندگار شماره ششم

 

توضیحات :

 

 
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول
الله انتخاب و در ?? اسفند ?? در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.

 

  
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ?? علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ?? در
درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت به فیض شهادت نایل آمد.

 

  
سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ?? محمد رسول الله (ص) منصوب و در ??
دی ماه ?? در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.

 

   سردار
احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به
فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت
یعنی ?? دی ?? در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که
در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه
چیز خبری هست جز شهادت.

 

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد. ان شاءا...


87/11/21
10:39 صبح

عشق به زیبایى در دختران

بدست مرتضی در دسته

عشق به زیبایى و جمال ظاهرى، یکى از تمایلات و خواستههاى فطرى بشر است. تمام طبقات مردم به زیبایى ارج مینهند و یکی از مهمترین علل و دلبستگى خود را به هر چیز و هر کسى جمال و زیبایى آن به حساب میآورند.

گر چه این علاقه در بین تمام افراد بشر قرار دارد، امّا دختران جوان بیش از اقشار مختلف دیگر به جمال و زیبایى علاقهمند هستند. این علاقه در دوران حساس بلوغ بیشتر خود را نشان داده و دخترانى که قدم به این دوران مهم میگذارند، حساسیّت زیادى نسبت به ظاهر خود و دیگران دارند.

آنان دوست دارند زیبایى خود را به رخ دیگران بکشند و به هر چه مینگرند زیبا باشد. این امر حتى در نوع لباس و پوشاک و وسایل شخصى آنان نیز تأثیر گذاشته و هر چه را انتخاب میکنند، قبل از هر چیز، دوست دارند ظاهرى خیره کننده داشته باشد.

آنچه
در این قسمت قابل تذکر است، و باید مورد توجه دختران جوان قرار گیرد، این
است که آراستگى و رسیدن به وضع ظاهر و عشق و علاقه به جمال، از نظر اسلام
نیز مورد توجه قرار گرفته است معصومان ـ علیهم السّلام ـ که بعنوان
بزرگترین مربیان و الگوهاى تربیتی معرف حضورند، در سخنان ارزشمند خود این
مسئله را مورد تأکید قرار داده
اند. به روایاتى در این مورد توجه کنید:

1. زیبا پوشى

حضرت صادق ـ علیه السّلام ـ ضمن حدیثى میفرماید:

لباس زیبا بپوش؛ زیرا خداوند زیباست و زیبایى را دوست دارد.[1]

2. خودآرائى

هم چنین آن حضرت میفرماید:

خداوند زیبایى و خود آرایى را دوست دارد و بینوایى و قیافه فقر آلود را ناخوش میدارد، هر گاه خداوند به بندهاى نعمتى دهد دوست دارد اثر آن را در او ببیند عرض شد چگونه؟ حضرت فرمود: لباس تمیز بپوشد، خود را خوشبو کند، خانهاش را گچکاری نماید، جلو در خانة‌ خود را بروبد و حتی روشن کردن چراغ پیش از غروب خورشید فقر را میبرد و روزى را زیاد میکند.[2]

3. خود را بیارائید

امیر مؤمنان ـ علیه السّلام ـ میفرماید:

همچنان که دوست دارید افراد غریبه شما را در بهترین و زیباترین وضع ببینند و خود را براى آنها میآرایید، وقتى نزد برادر مسلمان خود میروید نیز خود را بیارایید.[3]

4. اخلاق مؤمنان

همچنین از آن حضرت نقل شده است که فرمود:

خودآرایی و تجمل از اخلاق مؤمنان است.

همانگونه که گذشت و از روایات ذکر شده فهمیده میشود، جمال و عشق به زیبایى در نظر اسلام نیز مورد تأکید قرار گرفته و بزرگان دین نیز رأى و نظر مثبتى نسبت به آن دارند.

ناگفته روشن است که گر چه دین مبین اسلام نسبت به مسایل اجتماعى و اخلاقى سفارشهاى فراوانى دارد؛ اما هرگز راه افراط و تفریط (یعنى زیاده روى و یا کوتاهی) را نمیپسندد و راه اعتدال را مورد تأکید قرار میدهد.

از نظر اسلام کسانى که در ظاهر به خود نمیرسند
و وضعی آشفته و نابسامانى دارند، نکوهش شده و از طرف دیگر آنهایى که بیش
از حدّ معمول وقت گرانبهاى خود را صرف رسیدگى به ظاهر و خودآرایى می
کنند را نیز ملامت نموده است.

بویژه آن دسته از دخترانى که هدف و منظور از آراسته کردن خود را جلب نظر دیگران میدانند، بطور قطع از نظر اسلام ملامت شده و هرگز اجازه آشکار کردن جمال ظاهرى آنان در حضور نامحرمان را امضاء نمینماید. امیر مؤمنان ـ علیه السّلام ـ در این باره میفرماید:

ایّاک ان تتزیّن لنّاس و تبادر الله بالمعاصی.

(بپرهیز از اینکه خود را برای دیگران بیارائى و بوسیلة‌ گناهان با خدا به ستیز برخیزی.([4]

پس بر تمام دختران جوانى که شیفته مکارم اخلاق الهى هستند و دوست دارند در پرتو احکام اسلامى، داراى زندگى شرافتمندانهاى
باشند، لازم است که در توجه به جمال و آراستن خود حدّ اعتدال را پیش
بگیرند و سخت مواظب باشند که با دست خویش راههاى سقوط و هلاکت خود را
فراهم نیاورند.

جمال باطنى

در زمــیـن دیگــران خــانه مــکن

فــکر خــود کن فکر بیگانه مــکن

کــیست بـیگانـه تــن خــاکى تـو

کــز بــراى اوســت غــمناکى تـو

تا تو تن را چرب و شیرین میدهى

گوهــر جــان را نــیابى فــربـهى

گر میان مشک تـن را جـان شــود

وقت مـردن گـند آن پــیدا شــود

مشک را بر تن مزن بر جان بــمال

مشک چه بود نـام پـاک ذوالجلال

با
توجه به مطالبى که گذشت تذکر این نکته نیز ضرورى است که در اسلام به جمال
و زیبایى دیگرى نیز اهمیّت داده شده است و آن «جمال باطنی» و زیبایى درون
است.

دختران
جوانى که داراى جمال ظاهرى و زیبایى خدا دادى هستند، باید قدر این نعمت
الهى را بدانند، مبادا با کارهاى ناشایست خود را در زمرة زشت سیرتان خوش
صورت در آوردند و جمال ظاهرى خود را نیز پایمال کنند.

چه بسیار زنان و دختران خوش سیمایى که با رذالت و پستى و درک شهوات و لذتهاى حرام در جمع زشتترین چهرههاى بدسیرت در آمدند و خفّت آخرت را به لذت چند ساعته دنیا خریدند.

و
چه بسیار زنان و دخترانى که از نظر سیما و وضع ظاهر، زیبایى چندانى
نداشتند؛ امّا با توسل به فضایل اخلاقى و درک عبادات معنوى، خود را در
زمرة زیباترین پاک سیرتان عالم در آورده و شهرت جهانى یافتند.

گر چه مسئله فوق روشن است؛ ولى براى تأکید و جلب نظر شما خوانندة محترم مثالى را ذکر میکنیم: فرض کنید شما برای دیدن دوستتان میخواهید به منزل ایشان بروید، به همین خاطر به مغازة‌ گل فروشى رفته و قصد دارید گلى را بعنوان هدیه انتخاب کنید، گلهای موجود سه دستهاند:

الف:‌ یک دسته از گلها، ظاهر زیبایی ندارند و از باطن خوبى نیز برخودار نیستند. بطور قطع کسى سراغ آنها نمیرود و هیچ عاقلى براى خرید آن اقدام نمیکند.

ب: برخى از گلها، ظاهرى زیبا دارند و از باطن خوبى برخودارند مسلماً هر عاقلى براى خرید آن اقدام میکند.

ج: برخى از گلها ظاهری زیبا دارند ولى از باطنى متعفن و بدبوى برخوردارند، این دسته از گلها نیز گر چه ابتدا نظر مشتریان را جلب میکنند، اما به محض توجه به درون متعفن آن از آن صرف نظر میشود.

دختران
جوان نیز درست شبیه به این گلها هستند. اگر در کنار جمال ظاهرى و زیبایى
خدا دادى به جمال باطنى خود نیز رسیدند و آن را از زشتى و رذالت پاک
نمودند، بطور قطع مورد توجه همگان قرار می
گیرند تا جایى که شهرت جهانى پیدا کنند.

و در عوض دختران جوان خوش سیمایى که هرگز به فکر رسیدگى به روح و روان و باطن خود نیستند؛ گر چه ابتداء نظر گروهى را به خود جلب میکنند، اما یقیناً از چشم خواهند افتاد و از مزایاى زندگى شرافتمندانه محروم خواهند ماند و سرانجام به عواقب خطرناکى دچار خواهند شد.

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

[1] . میزان الحکمة، ج 2، ص 770، ترجمة عطایی.

[2] . همان.

[3] . میزان الحکمة، ج 2، ص 770، ترجمة عطایی.

[4] . بحارالانوار، ج 71، ص 337.


87/11/21
10:32 صبح

زندگی نامه شهید بهشتی

بدست مرتضی در دسته


یک زندگی با طول کم و عرض زیاد !
زندگی نامه شهید بهشتی


زندگی‌نامه‌ای
که پیش رو دارید در واقع قسمتی از مصاحبه شهید بهشتی در روزنامه جمهوری
اسلامی در تاریخ 13/4/60 است. قسمت‌هایی از متن که درشت‌تر و با فاصله از
متن اصلی مشاهده می‌کنید، توضیحاتی است که برای کامل‌تر شدن زندگی نامه به
آن اضافه شده‌ است.

من
محمد حسینی بهشتی، که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می‌نویسند. نام اولم
محمد و نام خانوادگی ترکیبی است از حسینی و بهشتی.
ادامه مطلب...

87/10/23
12:41 صبح

تصویر

بدست مرتضی در دسته


87/10/23
12:13 صبح

شهید محمد بخارایی

بدست مرتضی در دسته

یار دبستانی من «»
چهل و سه سال پیش در اعتراض به قانون ننگین کاپیتولاسیون به اعدام انقلابی حسنعلی منصور اقدام 


    عکس منحصر به فرد جشن عروسی شهید اندرزگو (شیخ عباس تهرانی) در تیرماه سال ???? با پیگیری و اقدام حضرت آیت الله حاج سید علی اصغر هاشمی مؤسس مدرسه علمیه قائم مراسم عروسی و ازدواج ایشان تدارک دیده شد که شاگردان آن شهید و تعدادی از اهالی چیذر نیز در آن مراسم ساده و صمیمی شرکت نمودند. (فرد نشسته با علامت * نگارنده است)
    انتهای باغ فردوس مولوی، کوچه پائین ورزشگاه به محله ای می رسد که به نام «بازارچه سوسکی» معروف است. با این توضیح که از سال ???? شمسی واژه سوسکی تبدیل به «شاهین» شده اما هنوز با گذشت ?? سال از تغییر نام، اکثراً محل را با همان نام سوسکی می شناسند.
    این محل با نام دو شخصیت برجسته همراه است. ابتدا «آیت الله حاج سید ابوالقاسم عصار» اسوه علم و تقوا و ساده زیستی که مدت شصت سال به اقامه نماز و تبلیغ در مسجد صاحب جمع در کنار بازارچه مشغول بود. دیگر زادگاه علامه مجاهد میرزاعلی اصغر صفارهرندی یگانه پیشه و روحانی روش که از دهه ?? با رحلت استادش آیت الله آقاشیخ محمد تقی بروجردی مسئولیت امامت جماعت و ارشاد ساکنان دروازه غار در کنار کسب و کار را به مدت چهل و سه سال به عهده داشت.
    شصت و سه سال پیش در سال ???? شمسی در این محل پسری چشم به جهان گشود که بعد ها با نام محمد بخارایی یکی از اجزای لاینفک تاریخ ایران و جای ویژه ای در تاریخ معاصر به خود اختصاص داد. حاج علی اکبر پدر خانواده، پسر ارشدش را قاسم و پسران بعد از محمد را مهدی و حمید نامید. محمد و من در سال ???? دوران ابتدایی را در «دبستان صبا» که در غرب بازارچه قرار داشت شروع کردیم؛ در همان مدرسه ای که برادر بزرگترش قاسم هم همانجا درس می خواند.
    * دوران ابتدایی
    دبستان صبا با آن معماری خاص و گچ بری های زیبا و اتاق های بزرگ با سقف های بلند و پنجره های کشویی، با شیشه های الوان و سردرهای محرابی شکل و ایوان سراسری با ستون های سنگی و حیاط بزرگ با کفی آجری و حوضی دایره شکل سنگی و چند چنار کهنسال.
    این فضای هنری که با فرهنگ آمیخته شده آنچنان برای ما خاطره انگیز بود که پس از سال ها دوری از دبستان هم با محمد، گهگاه یاد آن دوران را مروری دوباره می کردیم. یکی از خاطرات شیرین من و محمد، از دبستان صبا مربوط به سال ???? و حضور اولین گوینده برنامه کودک رادیو تهران (ایران بعدی) بیژن پیرنیا معروف به «آقابیژن» در محل مدرسه است. او در حالی که بالای ایوان بلند مدرسه ایستاده بود بدون بلندگو (مدرسه هنوز مجهز به بلندگو نشده بود) برای بچه ها که تعدادشان حدود چهارصد نفر بود صحبت می کرد. انصافاً با آن سن کم (?? سال) در سخن گفتن تسلط وافری داشت. بچه ها صدای او را هر روز صبح ساعت ?‎/?? از رادیو می شنیدند ولی قیافه او را ندیده بودند. دیدار او در مدرسه بچه ها را آن روز شگفت زده کرد و خیلی هم تازگی داشت.
    * آغاز تحصیل در دبیرستان
    در سال ???? (پنجاه سال پیش) پس از پایان دبستان به اتفاق محمد در دبیرستان فرخی باغ فردوس، تحصیل در دبیرستان را شروع کردیم. دبیرستان فرخی، مدرسه ای با سابقه طولانی بود و چهره های معروفی از این دبیرستان در ورزش، ملی پوش شده بودند. مانند جهانبخت توفیق (کشتی) منصور امیر آصفی و عزت جان ملکی (فوتبال) و جلال کشمیری (پرتاب دیسک).
    با ورود به دبیرستان فرخی یکی از دلمشغولی های محمد، بازی فوتبال و تماشای فوتبال باشگاه های معروف آن زمان در استادیوم امجدیه (شیرودی) نظیر تاج، شاهین، دارایی، کیان، تهران جوان و عقاب بود و چون نسبت به فوتبالیست های مدرسه خودمان نیز تعصب داشت، حضور در میادین ورزشی مثل زمین شماره ? شهباز، زمین اکبرآباد و زمین شماره پنج باغ فردوس برای تشویق فوتبالیست های مدرسه جزو برنامه های همیشگی او محسوب می شد.
    دبیرستان فرخی از نظر فوتبال در آن سال ها قوی بود و چند نفر از بچه ها در تیم های معروف هم بازی می کردند. لذا چون حریف قدری در مقابل چند دبیرستان تهران نظیر دارالفنون، مروی، علمیه، ابوریحان، وحید شرف و حکیم نظامی که در سطح آموزشگاه ها در فوتبال حرف اول را می زدند عرض اندام می کرد.
    * کار در تابستان
    پدر محمد، مرحوم حاج علی اکبر بخارایی قبل از این که به خیابان صاحب جمع برود و عهده دار مسئولیت «بنگاه بخارایی» شود در اواسط بازار امین السلطان مولوی خواروبار فروشی داشت. پدر من هم مغازه اش به اتفاق عموهایم در ابتدای بازار امین السلطان قرار داشت که به چلوکبابی «عباس شمرونی» معروف بود که جزو یکی از قدیمی ترین چلوکبابی های آن زمان تهران به حساب می آمد.
    در سه ماه تعطیلی مدرسه، محمد و من درمقابل مغازه پدرانمان بساط فروش زیرپیراهن و جوراب مردانه بر پا می کردیم. این کار برایمان درآمد داشت. هم سرمان گرم بود و هم یک تمرین عملی بود برای کاسب شدن (که هرگز عملی نشد).
    * آغاز سیکل دوم
    گواهینامه سیکل اول را در سال تحصیلی ??-?? از دبیرستان فرخی دریافت کردیم و چون این مدرسه رشته اش طبیعی بود به اتفاق محمد و چند نفر از بچه های باغ فردوس در دبیرستان بدر واقع در خیابان ری روبه روی کوچه آبشار، بالاتر از بازارچه حمام نواب، رشته ریاضی را شروع کردیم.
    * فعالیت های سیاسی
    در آن تاریخ یعنی سال ???? جبهه ملی دوم تازه شروع به کار کرده بود و با توجه به نفوذی که در محافل دانش آموزی و دانشجویی داشت محمد و من که سری پرشور برای فعالیت های سیاسی داشتیم به عضویت جبهه ملی دبیرستان بدر درآمدیم که مسئول آن یکی از بچه های کلاس ششم به نام آقای محمد قربانپور بود که جلسه را در منزل پدری اش واقع در یکی از فرعی های کوچه آبشار خیابان ری هر هفته روز های دوشنبه عصر برقرار می کرد.
    محمد سری نترس داشت و شجاعانه در هر مأموریت حزبی که از طریق رابط به حوزه اعلام می شد مشارکت می کرد، به عنوان مثال حضور در تظاهرات جلالیه (پارک لاله فعلی) و جنگ و گریز با نیروهای نظامی و انتظامی که قصد بر هم زدن تظاهرات را داشتند و یا توزیع اعلامیه ها و چسباندن آن به دیوارهای محلات جنوب شهر، به مناسبت های مختلف. با این توضیح که این عمل با چالاکی خاص او انجام می شد زیرا نیروهای انتظامی به محض مشاهده اعلامیه ضمن جلوگیری از پخش آن، فرد توزیع کننده را نیز دستگیر می کردند.
    در طول سال تحصیلی ??-?? چند بار اتفاق افتاد که دبیرستان بدر به دلایل برنامه از پیش تعیین شده سازمان دانش آموزی جبهه ملی جهت شرکت در تظاهرات به تعطیلی کشیده شد که محمد به عنوان یکی از برنامه ریزان در آن نقش داشت.
    
    علامه مجاهد میرزاعلی اصغر صفار هرندی به عنوان اولین معلم، شهیدان بخارایی، نیک نژاد، صفارهرندی و اندرزگو را با مقوله شهادت و جهاد فی سبیل الله و افکار سازنده رهبر کبیر انقلاب آشنا نمود.
    
    * عدم فعالیت سیاسی در مدرسه
    تداوم این عمل آنچنان برای مدیریت دبیرستان آقای الوند، مشکل ساز شده بود که یک روز، محمد و من را به دفترش احضار کرد و ضمن نصیحت گفت: «من با مرحوم دکتر حسین فاطمی در دوران دبیرستان همشاگردی بودم. ایشان هرگز در محیط مدرسه فعالیت سیاسی نمی کرد. او فقط درسش را می خواند و هر نوع فعالیت سیاسی را خارج از مدرسه انجام می داد.» لذا از ما خواست که اگر تمایل به ادامه تحصیل داریم می بایست تعهد کتبی بدهیم که در محیط مدرسه از هرگونه فعالیت سیاسی که منجر به بی نظمی می شود خودداری کنیم که محمد و من هر کدام چنین تعهدی را نوشته و امضا کردیم و مصداق مثل معروف: «قایم باشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه...» شدیم. سرمان را پائین انداختیم و فعالیت های سیاسی را در ساعات خروج از مدرسه انجام می دادیم. ما در آن سال تحصیلی به دلیل این که به درس خواندن کمتر می رسیدیم و بیشتر در خدمت انجام امور محوله سیاسی بودیم، مردود شدیم.
    رویداد سال تحصیلی ??-?? بعد ها یکی از خاطره های جالب زندگی محمد و من شد.
    
    بین دانش آموزانی که از دبیرستان دیگر برای رشته ریاضی به دبیرستان بدر آمده و در کلاس ما حضور پیدا کردند دانش آموزی قوی هیکل، ورزشکار و لوطی منش به نام حسین گیلک را شناختیم و سر و کله جوان قد بلند و خوش تیپ و کمی متفرعن و ژیگول منش که کراوات هم می زد (آن زمان در دبیرستان های جنوب شهر کراوات زدن چندان مد نبود) به نام عباس رضایی وثوق هم در مدرسه پیدا شد.
    این دو نفر همان ? بازیگر معروف فیلم های فارسی بودند که بعد ها با اسم هنری «حسین گیل» و «منوچهر وثوق» وارد عرصه سینما شدند. بعد از انقلاب منوچهر وثوق از ایران رفت و درکنار دیگر بازیگران لس آنجلس قرار گرفت، ولی حسین گیل که بسیار پایبند ارزش های اعتقادی بود، ماند و به فعالیت های هنری خود هماهنگ با سیاست های روز ادامه داد. جذب سپاه گردید و در دفاع مقدس هم شرکت کرد و حتی مجروح هم شد و در حال حاضر نیز جانباز است. او همچنان حالت تواضع و فروتنی خود را که خاص بچه های جنوب شهر است با درجه امیری سپاه حفظ کرده و به بچه محله امامزاده یحیی بودن خود با غرور افتخار می کند.
    * ترک تحصیل
    به علت عدم توفیق مجدد ما در سال تحصیلی ??-?? محمد و من تصمیم به ترک تحصیل گرفته و در یکی از روزهای اسفند ???? به فرهنگ ناحیه (آموزش و پرورش منطقه) که در خیابان ری ایستگاه آصف قرار داشت مراجعه و طبق رسیدی جداگانه کلیه سوابق و پرونده های تحصیلی ?? ساله خود را تحویل گرفتیم. او بلافاصله جذب بازار کار شد و در دفتر آهن آلات حاجی بابا واقع درخیابان بوذرجمهری (?? خرداد فعلی) روبه روی بازار آهنگران مشغول شد و شب ها نیز در آموزشگاه خزائلی رشته ادبی را ادامه داد. من هم در امتحان ورودی دوره سی و چهارم آموزشگاه فنی (درجه داری) نیروی هوایی قبول شدم.
    * تغییر روش مبارزاتی محمد بخارایی
    محمد در سازمان دانش آموزی با اساسنامه و دیدگاه های سیاسی جبهه ملی آشنا شد و در نهایت شعار معروفشان که در حد زمان خود مترقی نیز بود یعنی «شاه باید سلطنت کند نه حکومت» که رژیم هرگز به انجام آن تن در نداد هم نتوانست او را برای همیشه جذب کند.
    ارتباط تنگاتنگ محمد با دو تن از بچه محل های بازارچه سوسکی شهیدان رضا صفار هرندی و مرتضی نیک نژاد به تدریج مقدمه ای شد که در جلسات مسجد دروازه غار که توسط امام جماعت آن علامه صفار هرندی اداره می شد شرکت نماید و ایشان به عنوان اولین معلم توانست، محمد را که تشنه معارف ناب اسلامی بود با مقوله شهادت و جهاد فی سبیل الله و افکار سازنده رهبر فقید انقلاب آشنا نماید. سپس محمد در آغاز نهضت امام نیز شهید عراقی را دید و آن شهید او و دوستانش را برای جهاد مسلحانه شایسته یافت و با حاج صادق امانی مرتبط ساخت. حاج صادق امانی تحولی نوین در روحیه محمد و دوستانش هرندی و نیک نژاد به وجود آورد. او که افق حقیقت را پیش روی خود می دید مسیر خود را قاطعانه و آگاهانه انتخاب کرد که منجر به اعدام انقلابی منصور در برابر مجلس شورای ملی در مورخ اول بهمن ???? گردید. سرانجام پنج ماه بعد طی یک محاکمه فرمایشی در ?? خرداد ???? خود به همراه مرتضی نیک نژاد، رضا صفاری هرندی و صادق امانی پیش پای خیل مستشاران آمریکایی که به تازگی به ایران آمده بودند به شهادت رسید.
    * اخراج از نیروی هوایی و بقیه ماجرا
    سرانجام اینجانب پس از ترک تحصیل به استخدام نیروی هوایی درآمده و ملبس به اونیفرم نظامی شدم ولیکن همچنان ارتباط خود را با محمد حفظ کرده و به طور زیرزمینی به فعالیت سیاسی خود ادامه می دادم تا این که پس از سه سال و نیم خدمت در نیرو لو رفتم و در آبان ???? پس از چند بار بازجویی توسط سرهنگ هاشم برنجیان (سپهبد بعدی که اعدام شد) رئیس ضد اطلاعات، از نیروی هوایی اخراج شدم.
    
    آخرین پرتره قبل از شهادت ـ غرب بازارچه سوسکی- دبستان صبا- سال ????(?? سال پیش)
    
    دو سال بعد از این رویداد و سه سال پس از شهادت محمد در سال ???? در مدرسه علمیه قائم چیذر جهت تحصیل ادبیات عرب و یادگیری علوم حوزوی به صورت طلبه نیمه وقت شاگرد شیخ عباس تهرانی شدم که در حقیقت همان سید علی اندرزگو بود. در همان ماه های اولیه آشنایی با توجه به شناخت قبلی از او خود را به سید معرفی کرده و گفتم که از دوستان قدیمی و همکلاسی ?? ساله محمد بخارایی (از اول ابتدایی تا مقطع دبیرستان) می باشم. البته آن شهید در مقابل این اظهار و ارائه دیگر اطلاعات در مورد افراد که مورد شناخت هر دویمان بود فقط یک جمله گفت و دیگر هیچ: «هرکسی مثل بخارایی آدم بخارداری نمی شه و هر شخص جاهل مسلکی مثل طیب خان پاک و طیب از دنیا نمی ره» در تیر ماه سال ???? با پیگیری و اقدام حضرت آیت الله حاج سید علی اصغر هاشمی مؤسس مدرسه علمیه قائم مراسم ازدواج ایشان تدارک دیده شد که شاگردان آن شهید و تعدادی از اهالی چیذر نیز در آن مراسم ساده و صمیمی شرکت نمودند.
    یکی از اقدامات با ارزش اندرزگو تشکیل درس اخلاق در مدرسه توسط مرحوم حضرت آیت الله مشکینی بود که هر هفته از قم به چیذر می آمد. این درس تا مدت ها ادامه داشت. آن شهید ضمن تلمذ در مدرسه، امام جماعت مسجد مهدیه (رستم آباد بالای شمیران) نیز بود، تا این که لو رفت لذا مجبور شد امامت مسجد مهدیه و زندگی در چیذر را ترک کند. او زندگی جدیدی را در هجرت شروع نمود. ابتدا در قم سپس مشهد، زابل و سرانجام در افغانستان ساکن گردید که بعد از یک ماه مجدداً به مشهد برگشت و بالاخره روز نوزدهم ماه مبارک رمضان که مردادماه سال ?? نیز بود در تهران خیابان ایران بازارچه سقاباشی طی یک مبارزه نابرابر با مأموران ساواک به شهادت رسید.
    

<      1   2   3   4   5   >>   >